آدمهای داستانها برای محبوبشان کارهای غریبی می کنند: از آتش می گذرند، به دوردستها سفر می کنند، از ثروت و نام و ننگ دست می کشند... جان می دهند.
آدمهای واقعی در کشاکش زندگی روزمره چه دارند که به محبوبشان فدا کنند؟ از این لحظه های خسته کشدار همیشگی به تو چه بدهم؟ از این کلمات دست مالی شده میلیون ها بار بر زبان آمده؟ از این روزمرگی های نخ نما؟
چه سهمی از این ظرفهای نشسته، چه سهمی از تل کتابهای نخوانده روی میز، چه سهمی از بدنی که به خانه می کشم، چه سهمی از خبرهای سهم ناکی که می خوانم به تو بدهم؟
درست است که تو چون حماسه ای بی نظیر و شورانگیزی. درست است که کوچکترین لحظه ها در کنارت به شادترین نقطه های هستی تبدیل می شوند. درست است که خوبی از تو سرریز می کند، به کیک سبوس و کره بادام تبدیل می شود یا به موهایم که کوتاهشان می کنی اما من اینجا، چه دارم که در عوض به تو ببخشم؟ دلم می خواهد جانم را به تو بدهم اما جز غرغرهایم، شکست هایم، خود کوچک بینی ام چیزی در دستم نمانده... اینکه گاهی دلم نمی خواهد در کنارت باشم ، اینکه گاهی با دل تمام پیش تو نیستم از نفهمی ام نیست از بی چیزی ام است و از بی تناسبی آن چه به من می دهی با آنچه من می توانم به تو بدهم.
این داستان بی سر و ته و بی انتهاست. گفتنش فقط یک فایده دارد. اینکه بدانی از همه چیزهای دیگر بزرگتر و عظیمتری. نه کمی و بسیاری که به قول فرنگی چندین اردر مگنیتود!
آدمهای واقعی در کشاکش زندگی روزمره چه دارند که به محبوبشان فدا کنند؟ از این لحظه های خسته کشدار همیشگی به تو چه بدهم؟ از این کلمات دست مالی شده میلیون ها بار بر زبان آمده؟ از این روزمرگی های نخ نما؟
چه سهمی از این ظرفهای نشسته، چه سهمی از تل کتابهای نخوانده روی میز، چه سهمی از بدنی که به خانه می کشم، چه سهمی از خبرهای سهم ناکی که می خوانم به تو بدهم؟
درست است که تو چون حماسه ای بی نظیر و شورانگیزی. درست است که کوچکترین لحظه ها در کنارت به شادترین نقطه های هستی تبدیل می شوند. درست است که خوبی از تو سرریز می کند، به کیک سبوس و کره بادام تبدیل می شود یا به موهایم که کوتاهشان می کنی اما من اینجا، چه دارم که در عوض به تو ببخشم؟ دلم می خواهد جانم را به تو بدهم اما جز غرغرهایم، شکست هایم، خود کوچک بینی ام چیزی در دستم نمانده... اینکه گاهی دلم نمی خواهد در کنارت باشم ، اینکه گاهی با دل تمام پیش تو نیستم از نفهمی ام نیست از بی چیزی ام است و از بی تناسبی آن چه به من می دهی با آنچه من می توانم به تو بدهم.
این داستان بی سر و ته و بی انتهاست. گفتنش فقط یک فایده دارد. اینکه بدانی از همه چیزهای دیگر بزرگتر و عظیمتری. نه کمی و بسیاری که به قول فرنگی چندین اردر مگنیتود!