Friday, August 23, 2013

به سمت درون


امیدوارم این جمله ها را نه به عنوان نقل قول جالبی از یک آدم معروف که به عنوان شرح پروژه آینده من (و شاید خودتان) بخوانید:

مصاحبه‌گر: خیلی از مد‌افتاده است که فکر کنیم هدف ادبیات اینست که به ما درباره زندگی آموزش بدهد؟
سوزان سونتاگ: خب، ادبیات واقعا درباره زندگی به ما می‌آموزد. اگر به خاطر بعضی کتابها نبود، من این آدمی که هستم نمی‌شدم، این چیزهایی را که می‌فهمم نمی‌فهمیدم. دارم به سوال بزرگ ادبیات قرن نوزدهم روسیه فکر می‌کنم: آدم چطور باید زندگی کند؟ رمانی که ارزش خواندن دارد خودش آموزشی برای دل است. حست را از امکانات بشری، از اینکه طبیعت آدمی چیست، از اینکه در دنیا چه می‌گذرد، بزرگتر می‌کند. این رمان خالق توجه به سمت درون است.

مصاحبه با پاریس ریویو-۱۹۹۵

Thursday, August 22, 2013

هایکو به سعی در سایه - ۳


کاملیاهای سپید،
تنها صدای فروافتادنشان،
شب مهتابی

تاکاکووا رنکو (۱۷۲۷-۱۷۹۹)

Tuesday, August 20, 2013

هایکو به سعی درسایه - ۲


چاه قدیمی،
افتاده در تاریکی‌اش
کاملیا

بوسون 
ترجمه از کتاب: 
هایکو: آنتولوژی شعر ژاپنی

Monday, August 19, 2013

به تماشای ماه

امشب نگاهم از پنجره و از لابلای برگهای گوجه‌فرنگی به بیرون افتاد. ماه کامل بود و رخشان. یادم افتاد به تسوکیمی یا سنت تماشای ماه در ژاپن. تماشای ماه جشنواره‌ایست در پاییز. مهمانی‌ای که از دوران هه‌یان تا امروز جریان دارد. مهمانها می‌نشیند، ماه را تماشا می‌کنند و گاهی شعر می‌گویند. به این ترتیب روحشان را با فراز و فرود ماه گره می‌زنند و زیبایی بی‌مانندش را که لایق هزارها سال تحسین است، می ستایند. 

ماه کامل
همه شب به پرسه‌ام وامی‌دارد
دور دریاچه کوچک


ابرهای گاه‌به‌گاه
لحظه‌ای از تماشای ماه
فراغت می‌بخشد.

هر دو هایکو از باشو و به سعی در سایه

Tuesday, August 13, 2013

عادت خواب

عادت خواب

داستان کوتاهی از کاواباتا یوسوناری

«عشاق «شعر بالش
 زن سه چهار بار با درد تیزی از خواب بیدار شد. انگار کسی موهایش را می‌کشید. اما وقتی فهمید که دسته‌ای از موهای سیاهش دور گردن معشوقش پیچیده، با خودش لبخندی زد. صبح حتما به او خواهد گفت « حالا موهایم اینقدر بلند شده. وقتی با هم می‌خوابیم، واقعا رشد می‌کنند.»
زن به آرامی چشمهایش را بست.
« نمی‌خواهم بخوابم. اصلا چرا با اینکه عاشق همیم باید بخوابیم؟» در شبهایی که زن اجازه داشت پیش او بماند، انگار که این موضوع برایش معمایی باشد، این سوال را می‌پرسید.
« خب می‌شود گفت مردم دقیقا به این دلیل عشق‌بازی می‌کنند که مجبورند بخوابند. عشقی که هیچ‌وقت نمی‌خوابد! حتی فکرش هم ترسناک است! حتما چنین فکری از سر هیولایی بیرون آمده!»
«این راست نیست. اولها، هیچ وقت نمی‌خوابیدیم. می‌خوابیدیم؟ هیچ چیز خودخواهانه‌تر از خوابیدن نیست!»
حقیقت این بود: همین که مرد می‌خوابید،  در حالیکه ناخودآگاه اخم می‌کرد دستش را از زیر گردن او بیرون می‌کشید.او هم هر جای مرد را که بغل می‌کرد، صبح انگار زندگی از بازویش رفته‌بود. 
«خوب پس، من موهایم را دور بازویت می‌پیچم و می‌پیچم و محکم نگهت می‌دارم.»
زن آستین کیمونوی خوابش را دور بازویش پیچید و او را محکم بغل کرد. ولی باز هم خواب نیروی انگشتانش را بیرون کشید.
« باشد، پس مثل همان ضرب‌المثل قدیمی، تو را با طنابی از موی زن می‌بندم.» با گفتن این، رشته بلندی از موی پرکلاغیش رادور گردن او پیچید.
آن روز صبح ولی، او به حرفهای زن خندید.
«منظورت چیست که موهایت بلندتر شده؟ اینقدر گوریده شده که حتی شانه از میانش رد نمی‌شود!»

با گذشت زمان آنها این چیزها را فراموش کردند. این شبها زن طوری می‌خوابد که انگار فراموش کرده او اینجاست. اما اگر زن ناگهان از خواب بیدار شود، دستش همیشه او را لمس می‌کند و دست او هم همیشه زن را. حالا، که دیگر به آن فکر نمی‌کنند، این عادت خواب آنها شده‌است.

از ترجمه انگلیسی لین دانلپ