عادت خواب
داستان کوتاهی از کاواباتا یوسوناری
زن سه چهار بار با درد تیزی از خواب بیدار شد. انگار کسی موهایش را میکشید. اما وقتی فهمید که دستهای از موهای سیاهش دور گردن معشوقش پیچیده، با خودش لبخندی زد. صبح حتما به او خواهد گفت « حالا موهایم اینقدر بلند شده. وقتی با هم میخوابیم، واقعا رشد میکنند.»
زن به آرامی چشمهایش را بست.
« نمیخواهم بخوابم. اصلا چرا با اینکه عاشق همیم باید بخوابیم؟» در شبهایی که زن اجازه داشت پیش او بماند، انگار که این موضوع برایش معمایی باشد، این سوال را میپرسید.
« خب میشود گفت مردم دقیقا به این دلیل عشقبازی میکنند که مجبورند بخوابند. عشقی که هیچوقت نمیخوابد! حتی فکرش هم ترسناک است! حتما چنین فکری از سر هیولایی بیرون آمده!»
«این راست نیست. اولها، هیچ وقت نمیخوابیدیم. میخوابیدیم؟ هیچ چیز خودخواهانهتر از خوابیدن نیست!»
حقیقت این بود: همین که مرد میخوابید، در حالیکه ناخودآگاه اخم میکرد دستش را از زیر گردن او بیرون میکشید.او هم هر جای مرد را که بغل میکرد، صبح انگار زندگی از بازویش رفتهبود.
«خوب پس، من موهایم را دور بازویت میپیچم و میپیچم و محکم نگهت میدارم.»
زن آستین کیمونوی خوابش را دور بازویش پیچید و او را محکم بغل کرد. ولی باز هم خواب نیروی انگشتانش را بیرون کشید.
« باشد، پس مثل همان ضربالمثل قدیمی، تو را با طنابی از موی زن میبندم.» با گفتن این، رشته بلندی از موی پرکلاغیش رادور گردن او پیچید.
آن روز صبح ولی، او به حرفهای زن خندید.
«منظورت چیست که موهایت بلندتر شده؟ اینقدر گوریده شده که حتی شانه از میانش رد نمیشود!»
با گذشت زمان آنها این چیزها را فراموش کردند. این شبها زن طوری میخوابد که انگار فراموش کرده او اینجاست. اما اگر زن ناگهان از خواب بیدار شود، دستش همیشه او را لمس میکند و دست او هم همیشه زن را. حالا، که دیگر به آن فکر نمیکنند، این عادت خواب آنها شدهاست.
از ترجمه انگلیسی لین دانلپ