Wednesday, September 25, 2013

حتی خدایان کهن



آریوارا نو ناریهیرا، شاعر محبوب من شاهزاده ای بود که از سمت پدری و مادری با امپراتور ژاپن خویشاوندی داشت. به دلایل سیاسی حق او بر تخت ژاپن را باطل و به جای فوجی‌وارا، نام خاندان قدرت، به او نام آریوارا دادند. ناریهیرا از بچگی سودایی و پرشور بود. بسیاری او را نمونه واقعی شخصیت گنجی در اولین رمان دنیا، گنجی مونوگاتاری، می‌دانند. مطمئناً شاعر سودایی به زنهای بسیاری عشق ورزیده‌است اما داستان یکی از آنها برایم دلاویزتر است:

می‌گویند که ناریهیرا برای اولین بار دلش را به فوجی‌وارا نو تاکائیکو باخت. دختری بلندمرتبه که به اندازه زیباییش زبان تیز و روح آزادی داشت. ناریهیرا این دختر شاعر سرخ‌زبان را در کیمونوی باشکوه سرخ‌رنگش بسیار دوست می‌داشت. دخترک را اما برای امپراتور نشان کرده‌بودند. دو دلداده که تمام عمر در آسایش بی‌نهایت دربار زندگی کرده‌بودند، خام‌دلانه فرار کردند. در میانه فرار پاهای کوچک شاهزاده خانم طاقت نیاورد. ناریهیرا به دوشش کشید و تا رودخانه فوجی او را به پشت برد. کسی نمی‌داند چرا اما این فرار با سر عقل آمدن ناریهیرا به شکست انجامید. احتمالاً شاعر نازک‌دل برای اولین بار رنجی را درک کرد که زندگی خارج از دیوارهای دربار به محبوبه‌اش تحمیل می‌کرد.

تاکائیکو به ازدواج امپراتور درآمد و مادر امپراتور بعدی شد. سالها بعد وقتی شاعر به حضور ملکه مادر رسید، برای مسابقه شاعری معمول دربار هه‌یان بود. می‌گویند که پشت سر ملکه پرده‌ای از صحنه‌ای پاییزی آویزان بود. شاعران دیگر ناریهیرا را که حتی آن‌وقت هم آوازه‌ای بلندتر از بقیه‌شان داشت، به این چالش طلبیند که پرده را منبع الهام قرار دهد. 

ناریهیرا اما به ملکه نگاه کرد و شعری گفت که امروز هر بچه مدرسه ‌ژاپنی با شنیدن اولین کلمه، بقیه‌اش را می‌داند:


حتی خدایان کهن،
رودخانه تاتسوتا
را چنین نیافته‌اند:
پارچه سرخی افکنده، 
و آبی که از زیرآن جریان دارد.


مطمئنا این چیزی است که تنها این دو دلداده می‌دانند.

No comments: