پیوند:
- در افسانههای ژاپنی نخ قرمز رنگی هست که سرنوشت دو آدم را به هم گره میزند. دو آدمی که نخ قرمز دور انگشت کوچک آنها را به هم پیوسته است، حتما همدیگر را ملاقات میکنند و نقشی در زندگی هم بازی میکنند. این نخ جادویی ممکن است کش بیاید یا پیچ و تاب بخورد اما هرگز پاره نمیشود.
- موسوبو به ژاپنی معنای گره و پیوند را میدهد. وقتی با کسی ازدواج میکنی به او گره میخوری. روی هدیههایی که به دیگران میدهی را بندهایی تزیین میکنند که به شکلهای زیبایی گره خوردهاند. در واقع با این گرهها آرزو میکنی با آن که هدیه را میگیرد گره بخوری. در سرزمینی که مردم اغلب در چشم هم نگاه نمیکنند، گره خوردن نگاهها نشانه قویای است بر میل به پیوندی عمیقتر.
- رمان سال پیش موراکامی هاروکی برای من اثری است درباره گره. تسوکورو تازاکی بیرنگ و سالهای زیارتش را یک نفس در هواپیمایی که از سویی به سوی دیگر جهان میرفت خواندم و احساس کردم این داستان را بسیار شنیدهام. وقتی در کرانه دیگر جهان از خواب بیدار شدم یادم آمد که پیرنگ این داستان در همه مانگاهای نوجوانانه یافت میشود. داستان جمعی از دوستان که کشش جنسی ، رویاهای نوجوانی و کشمش برای عضوی از جماعت بودن آنها را به هم دور و نزدیک میکند. البته ماجرای فاجعهبار داستان موراکامی دراغلب مانگاهای غایب است اما تراژدی همیشه و به شکلی حضور دارد. تراژدی پاره شدن پیوند است. در واقع خوب یادم میآید که تازه که مانگاخوان شدهبودم از کشش و وسواس غریب شخصیتها به بستگی و وابستگی به کسی که یک بار نگاهشان کردهبود یا لبخندی زدهبود، تعجب میکردم. بعدها فهمیدم پیوند، این گره حتی کوچک بین انسانها چقدر در روح ژاپنی بزرگ و عظیم است. درست همانقدر که افتادن توتی در آب یا پریدن پروانهای از سر شاخهای در شعر ژاپنی بزرگ داشتهشده به نظرم بسیاری از داستانهای ژاپنی در بزرگداشت گره و پیوند بین انسانها و جهان هستند.
پارگی:
- کاگویاهیمه در بین افسانههای ژاپنی هیچ وقت برایم خیلی جالب نبود. داستان دخترکی که مردی با بریدن بامبو در ساقه بامبو مییابد و او را که بینظیر و استثنایی است بزرگ میکند و چون شاهزادهای برای زندگی اشرافی تربیت میکند. کاگویاهیمه اما هیچوقت جفت مناسبی پیدا نمیکند و عاقبت به ماه، زادگاه واقعیاش برمیگردد. آمدناش به زمین تنبیهی برای اوست که زهر پیوستن و گسستن پیوند را به جزای گناهاش حس کند. باید بگویم بزرگ شدن و دیدن انیمیشن جدید جیبلی نظرم درباره این قصه را به کلی تغییر دادهاست. تلاش یکی شدن با دیگران و لذت بردن از زندگی روزانه و کنار آمدن با موضوع فردیت و مرگ که همه پیوندها را پاره میکند و در عین حال همیشه شکست خوردن در این تلاش به دلام بسیار نزدیک است.
- من همیشه به روزهای اول تحصیل در مدرسههای مهم عمرم نرسیدهام. روزهای اول که روزهای ارینتیشن یا جهت گیری به سمت محل جدید تحصیل هستند: روزهایی که یاد میگیری دستشوییها کجا هستند و سیستم رفت و آمد و یا سازماندهی تحصیلی چطور است. روزهایی که اولین دوستها را پیدا میکنی. تا مدتها حتی گاهی سالها، خودم را در این مدرسههای شکل دهنده زندگیام غریبه حس کردم. بعدها مجبور شدم در دانشگاه محل تحصیل محبوب سر خودم را گرم کنم. اینجا دیگر کاملا غریبهام. از ماه آمدهام. در بین مردم خزیدهام و شکل آنها را گرفتهام اما در دلام میدانم به اینجا تعلق و بر اینجا حقی ندارم.
- روابط اجتماعی زندگیام پس از مهاجرت و در خلال سالهای تحصیل کم و کمتر شد. مثل حیوانی که دوباره به خوی وحشی و نارام خودش برمیگردد فکر میکنم، با وحشت فکر میکنم، که به زودی لذت زندگی با آدمها را فراموش خواهم کرد. تنهایی به دورم چنبره میزند و تکافتادگی کاگویاهیمه بر سرم خراب میشود. بعد یادم میآید که من از این همه همنشینی با داستانهای ژاپنی چیز خوبی آموختهام: حتی یک گره، یک بند ناپایدار هم میتواند آدمی را نجات بدهد. شاید آدم به همه پیوندهای دنیا محتاج نیست. شاید باید سر آن یکی دو رشته پیوندش به دنیا را به دلاش گره بزند و از طوفان زندگی بگذرد.
No comments:
Post a Comment