Wednesday, February 20, 2013

For the damn pleasure of it!

همیشه وقتی به چیزی فکر می‌کنم یا نیاز دارم خودش پیدا می شود:
"God, in short, is every bit as gloriously pointless as Ditchkins [Dawkins and Hitchens] tells us he is. He is a kind of perpetual critique of instrumental reason. John C. Lennox writes in God’s Undertaker that some scientists and philosophers think we should not ask after the reason for the universe because, according to them, there isn’t one. In this, however, they are unwittingly at one with theologians. If we are God’s creatures, it is in the first place because, like him, we exist (or should exist) purely for the pleasure of it."
Terry Eagleton Reason, Faith, and Revolution Reflections on the God Debate, 2009, p.10

Friday, February 8, 2013

مزه روزها، مزه کلمات

این روزها برای پایان نامه‌ام ساعتها مصاحبه را پیاده می‌کنم. کار بسیار خسته کننده‌ای است اما در آن شادی غیرمنتظره‌ای یافته‌ام. گاهی یکی از کلمات یا زنجیره از این کلمات به زبان بیگانه چیزی را در ذهنم زنده می کنند که نزدیکترین خویشاوندش خاطره روزی در تهران است. کلمه ها را تند تند می‌نویسم برای همین یاد ندارم که کدام کلمه کدام روز را بیدار کرده اما امروز صبح به روزی پاییزی، حوالی ده صبح در اتوبوسی که از حوزه امتحان نهایی‌ام رد می‌شد سفر کردم. بعد، بعدازظهری با کینوش، جلوی شیرینی دانمارکی خیابان ویلا با نور مایل به زرد دم دم غروب آمد. روزی قدم زنان در خیابان ولیعصر، عبور با تاکسی از جلوی فروشگاه های نزدیک بازار صفویه و حس نزدیک شدن به خانه، راه رفتن در مغازه صنایع دستی سر خیابان دانشگاه و فروشگاه خواروبار فروشی روبروی کوچه یاسی اینها و خیلی روزهای دیگر.
از همه بهتر اینکه بعضیهایشان واقعا فراموشم شده‌بودند و در ذهن خودآگاهم مدتها بود که دیگر به یادشان نمی‌آوردم

Saturday, February 2, 2013

دوستی درختی مقدس است

این پست را برای سارا می‌نویسم که امروز به دنیا آمده‌است. برایش می‌نویسم چون ساعتها از هم دوریم. برایش می‌نویسم چون نمی‌توانم کنارش راه بروم. 



در ژاپن درختهای پیر را محترم می‌شمارند اما وقتی عمر درخت از سالیانی گذر کرد در شمار خدایان درمی‌آید. این نوار کاغذی پیچیده به دور درخت می‌‌گوید: این درخت مقدس است. مبارک است. در سایه‌اش نشستن درمان قلب خسته است. 
من سالهاست در سایه تو نشسته‌ام. دوستی ما دوستی معمول بین آدمها نبوده. سالها سکوت بین ماست که ناشی از غفلت نیست. از سر ریشه‌های عمیقی است که با هم داریم. تو تنها کسی هستی که درباره‌اش شک نکرده‌ام که دوری دوستیمان را از بین ببرد. چنان در روحم حاضری که شبها خوابت را می‌بینم و هنوز اگر به آشوب بیفتی حست می کنم. حالا که کنار هم در خیابانها راه نمی‌رویم و با هم قهوه نمی‌خوریم، آنقدر به تو فکر می‌کنم که دردم می‌آيد. اما همیشه یادم هست که درخت دوستی ما درخت مقدسی است.

Friday, February 1, 2013

نگهبان شب



پنجگانه کتابهای سرگی لوکیاننکو درباره «دیگران» بهترین چیزی است که این روزها برای خواندن در دسترس آدمهایی مثل من است که رویاها و خیالها به زندگیشان نیرو می‌بخشند. «دیگران» موجوداتی بین انسانها هستند که توانایی‌های جادومانند دارند و بعضی از آنها متعلق به نورند و بعضی به تاریکی. تا اینجا قصه تکراری است، خیلی تکراری. اما آنچه این داستان را برایم محبوب می‌کند این است که تفاوت دو دسته خودخواسته است. در اصل هیچ تفاوتی بین آنها نیست. روشهایشان مثل هم است و گاهی اثری که بر دنیا می‌گذارند تفاوتی ندارد. قضاوت اخلاقی خوب و بد در دنیایشان کمرنگ و بی‌توان است و توی خواننده باید هر لحظه از خودت بپرسی چه کار باید کرد؟ چطور بدانیم کار درستی کرده‌ایم؟ درست چیست؟ و همه این سوالها بی معنی است چون تا آنجا که ما می‌دانیم، هدف دیگران، چه روشن و چه تاریک فقط برپا داشتن تعادل نیروست میان خودشان. همین! 
اما چیزی که مسحورم می‌کند تنها تفاوتی است که بعد از انتخاب نور یا تاریکی بین دیگران پدید می‌آید. رهروی تاریکی فقط به خودش فکر می‌کند. آزادی خودش، شادی خودش، لذت خودش و زندگی خودش.

هر چقدر بیشتر فکر می‌کنم بیشتر به این نتیجه می‌رسم که تنها چیزی که گناهی نابخشودنی و پایه همه بدیهاست، لااقل در وجود من، همین است: آن زندگی من که تنها هدفش و تنها مرکزش خودم هستم.