این روزها برای پایان نامهام ساعتها مصاحبه را پیاده میکنم. کار بسیار خسته کنندهای است اما در آن شادی غیرمنتظرهای یافتهام. گاهی یکی از کلمات یا زنجیره از این کلمات به زبان بیگانه چیزی را در ذهنم زنده می کنند که نزدیکترین خویشاوندش خاطره روزی در تهران است. کلمه ها را تند تند مینویسم برای همین یاد ندارم که کدام کلمه کدام روز را بیدار کرده اما امروز صبح به روزی پاییزی، حوالی ده صبح در اتوبوسی که از حوزه امتحان نهاییام رد میشد سفر کردم. بعد، بعدازظهری با کینوش، جلوی شیرینی دانمارکی خیابان ویلا با نور مایل به زرد دم دم غروب آمد. روزی قدم زنان در خیابان ولیعصر، عبور با تاکسی از جلوی فروشگاه های نزدیک بازار صفویه و حس نزدیک شدن به خانه، راه رفتن در مغازه صنایع دستی سر خیابان دانشگاه و فروشگاه خواروبار فروشی روبروی کوچه یاسی اینها و خیلی روزهای دیگر.
از همه بهتر اینکه بعضیهایشان واقعا فراموشم شدهبودند و در ذهن خودآگاهم مدتها بود که دیگر به یادشان نمیآوردم
No comments:
Post a Comment