Sunday, September 29, 2013

مادر- فرزند


۱) مادر آکی‌هیکو بیمار بود. روزی که به بیمارستان می‌بردندش آکی‌هیکو  از ناراحتی به مادرش گفته‌بود که دوستش ندارد. بعد از غصه دلش خواسته‌بود کاری بکند. شنیده بود گلهای آبی زنگوله‌ای برای مادرش خوبند. به کوهستان رفته‌بود تا از آنها بچیند و بعد... ناپدید شده‌بود. مردم روستا می‌گفتند که خدایان و ارواح محلی روح بچه را دزدیده‌اند. یک سال بعد پسرک با بهار برگشت. هیچ رشد نکرده‌بود و همه موهایش سپید شده‌بود. حرف نمی‌زد و جز آب چیزی نمی‌خورد. مردم روستا تلاش کردند دوباره در زندگی جایش بدهند اما آکی‌هیکوی جدید کارهای عجیبی می کرد، ناگهان روی زمین خم می‌شد تا از برکه آب باران بنوشد یا روی سقف مدرسه دراز می‌کشید تا آفتاب بگیرد. پدرش از ترس او را به دیدن مادر بیمار نمی‌برد تا حال زن بدتر نشود. بعد از چندماه مادر بی‌طاقت شد. از بیمارستان مرخصی گرفت تا پسرک را ببیند. آکی‌هیکو روی ایوان کوتاه خانه رو به غروب نشسته بود. مادر بغلش کرد و انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشد با او حرف زد: از اینکه بهتر شده، از اینکه موهای سفید به پسر می‌آیند . پسرک هم با خوشحالی زبان باز کرد و از مادر احوال پرسید. از اینکه آیا بهتر شده؟ آیا هنوز گلهای آبی را دوست دارد؟ وقتی مادر گفت همیشه گلهای آبی را دوست دارد، پسرک خندید بعد کم‌کم تبدیل به ذرات خاک شد. انگار گلدانی در باد شکسته‌‌باشد. در اعماق چشمانش مادر می‌دید که پسرک مدتهاست در دره‌ای افتاده و مرده. به وقت مرگ تنها آرزویش این بوده که گلها را به مادر برساند. گلها بدنش را چون گلدانی از آن خود کرده‌اند تا آخرین آرزویش را به جا بیاورند. بدن پسرک مثل شن از لای انگشتان مادر در باد شد. به جایش بوته‌ای گل زنگوله‌ای آبی در حیاط رویید.

                                                             برداشتی خیلی آزاد از یک انیمه

۲)
- بعد از مرگ کاوه [گلستان] این کار [سفالگری] را کنار گذاشتید؟-بله. تا شش ماه. بعد یکی از بچه‌های پرورشگاهم که الان در اتریش است، زنگ زد، گفت:«مامان، می‌شود یک بشقاب گنده برایم درست کنی؟» گفتم:«باشد». یکی دیگر از گرگان زنگ زد گفت:«مامان، یک میز لنگه‌ی میز خودت برایم درست کن.» گفتم:«باشد». نوه‌ام که تهران بود گفت:«چرا نشستی؟ برایشان درست کن خب!»...می‌دانستم دست به گِل بزنم، منفجر می‌شوم و همین طور هم شد، دست به گِل که زدم منفجر شدم. یک ساعت گریه کردم و نعره کشیدم، بغضم تمام نمی‌شد. بعد به خودم گفتم این گلی که به دست گرفتی برای این است که احساساتت را روی آن منتقل کنی. تو مادر هستی و بچه‌ات را از دست داده‌ای [کاوه گلستان، سال ۸۲ در هنگام عکاسی خبری از جنگ در عراق روی مین رفت و کشته شد] همین را بساز. بعد شروع کردم یک مجسمه‌ی قهوه‌ای درست کردم که یک مادر است که دستش را به سرش گرفته، فریاد می‌زند و قلبش سوراخ است و بعد کلّی کبوتر درست کردم...تا مدت‌ها که این‌ها را درست می‌کردم احساس می‌کردم کاوه کنار من است و حتا از او نظر می‌پرسیدم. می‌گفتم:«مامان، این طوری خوب است؟ الان هم همیشه احساس می‌کنم کنار من است. فقط گاهی دلم برای صورتش تنگ می‌شود.
                   (بودن با دوربینِ/ کاوه گلستان:زندگی، آثار، مرگ، حبیبه‌ جعفریان، نشر حرفه:هنرمند)

۳) مادران پلازا د مایو و مادران مفقودالاثرها در جنگ  و مادران پارک لاله


Wednesday, September 25, 2013

حتی خدایان کهن



آریوارا نو ناریهیرا، شاعر محبوب من شاهزاده ای بود که از سمت پدری و مادری با امپراتور ژاپن خویشاوندی داشت. به دلایل سیاسی حق او بر تخت ژاپن را باطل و به جای فوجی‌وارا، نام خاندان قدرت، به او نام آریوارا دادند. ناریهیرا از بچگی سودایی و پرشور بود. بسیاری او را نمونه واقعی شخصیت گنجی در اولین رمان دنیا، گنجی مونوگاتاری، می‌دانند. مطمئناً شاعر سودایی به زنهای بسیاری عشق ورزیده‌است اما داستان یکی از آنها برایم دلاویزتر است:

می‌گویند که ناریهیرا برای اولین بار دلش را به فوجی‌وارا نو تاکائیکو باخت. دختری بلندمرتبه که به اندازه زیباییش زبان تیز و روح آزادی داشت. ناریهیرا این دختر شاعر سرخ‌زبان را در کیمونوی باشکوه سرخ‌رنگش بسیار دوست می‌داشت. دخترک را اما برای امپراتور نشان کرده‌بودند. دو دلداده که تمام عمر در آسایش بی‌نهایت دربار زندگی کرده‌بودند، خام‌دلانه فرار کردند. در میانه فرار پاهای کوچک شاهزاده خانم طاقت نیاورد. ناریهیرا به دوشش کشید و تا رودخانه فوجی او را به پشت برد. کسی نمی‌داند چرا اما این فرار با سر عقل آمدن ناریهیرا به شکست انجامید. احتمالاً شاعر نازک‌دل برای اولین بار رنجی را درک کرد که زندگی خارج از دیوارهای دربار به محبوبه‌اش تحمیل می‌کرد.

تاکائیکو به ازدواج امپراتور درآمد و مادر امپراتور بعدی شد. سالها بعد وقتی شاعر به حضور ملکه مادر رسید، برای مسابقه شاعری معمول دربار هه‌یان بود. می‌گویند که پشت سر ملکه پرده‌ای از صحنه‌ای پاییزی آویزان بود. شاعران دیگر ناریهیرا را که حتی آن‌وقت هم آوازه‌ای بلندتر از بقیه‌شان داشت، به این چالش طلبیند که پرده را منبع الهام قرار دهد. 

ناریهیرا اما به ملکه نگاه کرد و شعری گفت که امروز هر بچه مدرسه ‌ژاپنی با شنیدن اولین کلمه، بقیه‌اش را می‌داند:


حتی خدایان کهن،
رودخانه تاتسوتا
را چنین نیافته‌اند:
پارچه سرخی افکنده، 
و آبی که از زیرآن جریان دارد.


مطمئنا این چیزی است که تنها این دو دلداده می‌دانند.

Tuesday, September 3, 2013

تابستان پابرهنه

تابستان پابرهنه
از ساحل رودخانه گذشت
پاییز از جنگل سرازیر شد
با طغیان آب ها
و رقص برگ ها
تن نمناک خاک را فرا می‌گیرد
اما من هنوز گرمم
آز آن نگاه تابستانی‌ و سبز
آسمان از هرجا که تو باشی شروع می‌شود
کهکشان از کنار تو آغاز می‌شود
منظومه ها در طواف تو‌اند
تو در همه‌ی کرات، مهربانی می‌ریزی
تو حتی کنار پنجره‌ی کوچک من
پیدا می‌شوی
همزمان با آن ماهی
که در اعماق اقیانوس ها گریه می‌کند
یک پرنده در دفتر من
بال بال می‌زند
تو هر دو را می‌شنوی.

سلمان هراتی


Sunday, September 1, 2013

شکل سوال


چرا گلها همیشه
 به شکل پاسخند؟
چرا فقط سوال است
که از آسمان فرومی‌ریزد؟

ایشیدا اریکو - ۱۹۲۰ تا ۲۰۱۱