یکی دو روز پیش به کنسرت علیزاده رفتیم. بداههنوازی تار و سهتار به همراهی تنبک و کمانچه. قسمت اول برنامه در بیات ترک بود. همین که علیزاده به ساز زخمه زد تصویرها و آدمها در سرم جان گرفتند. درآلبوم قدیمی مادرم عکسی هست احتمالا از یک عروسی. سفرهای هست از این سر تا آن سر اتاق دراز خانه آقاجان و مامانی افکنده. عموزادهها و خالهزادهها، زاد و رود داییها و عمهها، ریز و درشت، پسر و دختر، بزرگ و کوچک کنار سفره لبخند میزنند. با صدای موسیقی مجمعههای مسی پر از بشقابهای غذا و مخلفات در ذهنم دستبهدست میشدند: قرمهسبزی و فسنجان روغن انداخته، کبابها ردیف به ردیف افتاده، کاسههای ریز ریز ترشیها و سبزیخوردن، پیازچه و تربچه گلانداخته و ماست که سر سفره همه اراکیها هست.
صدای ساز علیزاده شام خوردن فامیلهایی بود که از یادشان بردهام. که هنوز از پای سفره به رقصی بلند میشدند. که سینیهای چایی قندپهلو را میگرداندند. عطر نقل بیدمشک در ذهنم بود و طعم شیرینیهای ریزریز.
بعد انگار پاییز شد و نارنگیها سبز را پوست کندیم. زمستان شد و روی کرسی انار دان کردیم و گلپر زدیم. پدربزرگ قصه جام و آینه و پنبه را برای شب یلدا گفت. بین هر دو ماجرای داستان با صدای کشیدهای میگفت: بعععععععد
برای قلیان پدربزرگ آتش گیراندم. با صدای موسیقی گلهای آتش رقصیدند و بالا گرفتند.
پنبهزن آمد و تشکها و بالشها را پنبه زد. رب پختیم و برگه هلو و قیسی خشککردیم. از کناره لواشکهای خشک نشده ناخنک زدیم. برای عروسی بعدی لباس دوختیم. حتی ناگهان بیرون از همه زمانها، دست مادرم پیش قیچی مرد پارچهفروش که لباس عروس آیندهام را میبرید، مشتی شکلات و نقل ریخت.
بچه شدم. آبانبار خانه قدیمی دوباره بزرگ شد و پر از شگفتی: دبههای ترشی، قرابههای سرکه و انگبین و شربت، سبدهای حصیری، حتی پیتهای حلبی روغن که حالا در آنها خیارشور انداخته بودند و سرشان را گل گرفتهبودند دوباره زنده شدند.
با دایی کوچکترم به سر بام رفتیم. با روزنامه کیهان و حصیر و سریش بادبادک ساختیم. حلقههای دنباله بادبادک مثل نغمههای علیزاده بودند. دوباره صف غذاها آمدند: ماست ترش غلغل زن، کوکوی سیبزمینی، شلهزرد نذری، روزهای عاشورا... صف سینهزنها
بعد انگار در طاقی بازاری بودم. نوری از هشت ضلعی سقف به پایین هشته، کبوتری با نوای شیفته و آشفته سهتار پر گرفت و رفت. دل من هم به دنبالش....