تازه از مملکت گل و بلبل برگشتهام. هنوز سرم و بدنم به هم وصل نیستند. اما به این فکر میکنم که چقدر دلم میخواهد داستان خودم را بنویسم. حتی چند تا خط داستانی را در راه سرهمبندی کردهام. اما چطور میشود بنویسم وقتی حتی نمیتوانم به خوشسر و زبانی ماجراهایم را برای مردم تعریف کنم؟ آیا نویسندهای در جهان بودهاست که اینقدر از نقل کردن عاجز باشد اما بتواند روزی داستانی از خودش، زندگی خودش، زندگی مردم و مکانهای خودش بنویسد؟
Tuesday, November 25, 2014
Thursday, August 14, 2014
اگر از خانه بیرون بروی...
۱- اهل فن میدانند که من مرغی هستم خانگی. حالا از جادوی خانه است یا تنبلی مفرط نمیدانم ولی گاهی میشود که چندین روز از خانه بیرون نمیروم. مینشینم روی سوفای قرمز رنگ و از پنجره آسمان را نگاه میکنم که اغلب اوقات شدیدا بارانی است و سر درختها در آن پیداست.
۲- چند وقت پیش آقای آدمهای نیویورک عکسی منتشر کرد از خانم خیلی پیری که میگفت اگر خودت را راضی کنی و از خانه به در بیایی، همیشه اتفاق خوبی میافتد. دارم خودم را هر روز برای پیادهروی بیرون میبرم و اغلب هم اتفاقهای کوچک خوب میافتد. مثل پیدا کردن یک گیاه تازه یا کافه شکلاتی پنهان در خیابانی فرعی. اما خانه ما در بخشی از شهر است پر از کافه و رستوران. هر بار بیرون رفتن یعنی تماشای مردمی که در آنها نشستهاند. آدمهای تنها خیلی کم هستند. به آدمها نگاه میکنم و سعی میکنم حدس بزنم چرا آنجا هستند و چرا با هم هستند. آنهایی بیشتر توجهام را جلب میکنند که به نظر میرسد در گپی عمیق و دوستانهاند یا دارند با هم کار میکنند. خیالم میرود به اینکه شاید دارند چیزی کاملا تازه خلق میکنند. شاید دارند بنیان یک تحقیق را میریزند. شاید دارند زندگی هم را برای همیشه تغییر میدهند... و دلم میگیرد. دلم تنگ میشود که چقدر گفتگو، گفتگو با آدمهای جورواجور و خلاق زندگیام را شکل داده و جلو برده. چقدر بیشتر لحظات سرشار و شگفتانگیز زندگیام در گفتگو بودهاست. و چقدر الان پایه گفتگوی جدی و تغییر دهنده، کینوشی که با آدم به کافه بیاید و طرح یک کار کاملا نو را بریزد، بچههایی که طرح درس میریزند یا یاسی و فرزانه و فرناز و نیوشایی که کارگاهی برای ساختن میسازند نیستند. آدمها را نگاه میکنم. دستهایشان را با هیجان تکان میدهند. چشمهایشان برق میزند. سر تکان میدهند و تایید میکنند. بعضی با هم طرحی را خطخطی میکنند. باید از جلوی همه آنها بگذرم.
۳- از فردا مرتبتر بیرون میروم و در برابر کافهها و رستورانها میایستم. گاهی تو میروم و همه شجاعتام را جمع میکنم و سر صحبت را با آدم کاملا بیگانهای باز میکنم. اگر از خانه بیرون بروی، همیشه اتفاق خوبی میافتد.
Monday, July 21, 2014
رختخواب دیگران - یک نوشته کمی قدیمی
امروز دو شب میشود که روی کاناپه قرمز میخوابیم. تشکمان را فروختیم رفت. هر روز صبح با احساس کودکی شادمانه بیدار میشوم. همان که دوست دارد تابستانها در تراس بخوابد و آخر هفتهها خانه این و آن عمو و خاله بماند. انگار نهایت آرزویاش خوابیدن در رختخوابهای دیگران است. مثل دخترک گیسوطلا! از آن طرف شخصیت پیرزن درونام هر روز با کمردرد و گردندرد و غرولند از خواب بیدار میشود و به خودش فحش میدهد که چرا جای خواب نازنیناش را به امید یک تشک تازه تاخت زدهاست که تازه معلوم نیست چهطور از آب دربیاید. پیرزن هیچ آرمانی بزرگتر از خوابیدن در رختخواب کوفتی خودش ندارد!
Thursday, June 5, 2014
جانوری از دنیایی دیگر
چند وقت است که موضوع ترسناک بچهدار شدن از ذهنم بیرون نمیرود. آدم چرا بچهدار میشود؟ بچه آدم چهجور جانوری است؟ آیا میخواهم بچهام این یا آن جور بشود یا باید جانور آزادی باشد تا هر چه میخواهد یا جهان میگذاردش بشود؟ چی لازم دارد؟ چی لازم ندارد؟ تا کی مال من است؟ چقدرش مال من است و چقدر مال محبوب یا خانوادههای ما؟ اصلا مال من است؟
امروز به تصادف کتابکی را از قفسه کتابخانه برداشتم که خیلی دگرگونم کردهاست. اسماش هست: او دارد از خانه میرود. داستان ساده و بیریای پدری ژاپنی است که پسرکاش در ۸ سالگی تصمیم میگیرد راهب ذن بشود و در نوجوانی سر می تراشد و به معبد میرود. خواندن کتاب میترساندم و آرامام میکند. ترس و نگرانی پدر و مادر پسرکی که اسماش را عوض کرده اما هنوز توی خانه جلوی تلویزیون دراز می کشد و انیمه میبیند و به گفته خواهرش وقتی کسی آن دور و بر نیست برای خودش میرقصد، برای اولین بار تصویر دیگری از مادر و پدر شدن را نشانام میدهد و عجبا که آرامام میکند.
« چشمهای همسرم دیگر حالا قرمزند. به پسرکام در لباس سفیدش که نگاه میکنم واقعا احساس میکنم که او به جهانی دور از دسترس ما رفتهاست. اما همه چیز خیلی ناگهانی خیلی ناواقعی به نظر میرسد. آیا رشته فرزند و والدی ما واقعا بریدهشدهاست؟ آیا این رابطه همینقدر پوچ و خالی است؟ گفتن ممنون پدر، ممنون مادر واقعا همه چیزی که تا الان بوده را از بین میبرد؟ رابطه فرزند و پدر و مادر چیست؟ آیا این رشته بین فرزند و والد فقط توهم است؟ یک ایده قالبی برآمده از رسم و رسوم؟ آیا والدین و بچهها فقط نقش بازی میکنند؟»
شاید بعدا بیشتر از احساسم به این کتاب و ایده پدر و مادری بنویسم.
Tuesday, March 18, 2014
با موهای آشفته - ۷
به سمت کیومیزو،در گذر از گیون
زیر مهتاب شکوفههای گیلاسِ این عصرگاه
همه کسانی که می گذشتند
زیبا بودند!
یوسانو آکیکو
Monday, March 17, 2014
Monday, February 24, 2014
با موهای آشفته -۵
کاملیاها و شکوفههای آلو
هر دو سپیدند
اما صورتی ِشکوفههای هلو
مرا به خاطر گناهم
خجالت نخواهند داد.
یاسونو آکیکو
پی نوشت: گلها
نقش مهمی در شعر ژاپنی دارند.
بعضی از
آنها البته در شکلی سنتی به کار میروند.
مثلا گل
سپید آلو و کاملیاهای سپید نشانه پاکی
هستند.
شکوفههای
ریزان گیلاس نماینده مرگ باشرف و درخت
گلهای صدتومانی نماد زیبایی شهوانی
هستند.
رنگ گلها
خود حکایتی دیگر است.
آلو و کاملیای
سپید هر دو نشان پاکی و حتی شرافت
هستند اما همین گلها اگر قرمز باشند
افسونگری دوشیزگان را به یاد میآورند.
صدتومانی
سپید هم به خلوص و پاکی پیوستهاند اما
صدتومانیهای صورتی و قرمز سمبل زیبایی
شگفتآور و شهوانیاند.یاسونو
در شعر بالا به طنز به گناهآلود بودن
شیفتگی اعتراض میکند و ترجیح میدهد
به جای گلهای شریف و پاک و سفید، گل روستایی
درخت هلویی باشد. ( سن فورد و شینودا، ۲۰۰۲)
Friday, February 21, 2014
Thursday, February 20, 2014
Tuesday, February 18, 2014
Monday, February 17, 2014
Thursday, February 13, 2014
اشتیاق مشترک
۱- « من در قسمتی چنان دور پرورش یافتهام که حتی فرای جایی است که راه بزرگ شرقی پایان میگیرد. وه که در آن روزها چه موجود نخراشیده ای بودم! ولی با اینکه در استانی دورافتاده بودم به نحوی چیزی از آن دنیایی به گوشم رسیدکه چیزهایی مثل مونوگاتاریها را در خود دارد. و از آن لحظه به بعد بزرگترین آرزویم این بود که خودم بتوانم بخوانم. خواهرم، مادرخواندهام و دیگر زنان خانه برای گذراندن وقت گاهی برایم قصههایی از این داستان های بزرگ میگفتند. مثلا بخشهایی از گِنجی، شاهزاده رخشان اما از آنجا که به حافظهشان تکیه می کردند نمیتوانستند همه آن چیزهایی را که من می خواستم بدانم تعریف کنند و قصههایشان فقط مرا بیشتر کنجکاو میکرد. در میانه بیصبریام مجسمه بودایی هماندازه من برایم ساختند. وقتی هیچ کس نگاه نمی کرد، آبدستی میگرفتم و به درون محراب میخزیدم، در برابر بودا زانو میزدم و مشتاقانه دعا می کردم که خواهش می کنم طوری ترتیب بده که ما زودتر به پایتخت برویم. جایی که بسیاری از داستانها هستند و لطفا اجازه بده که من تمام آنها را بخوانم ».
قسمتی از ساراشینا نیکّی یکی از متون کهن ژاپنی، مربوط به دوره ههیان که باز هم به دست زنی درباری نوشتهشده است.
Tuesday, February 11, 2014
سفره ایرانی
یکی دو روز پیش به کنسرت علیزاده رفتیم. بداههنوازی تار و سهتار به همراهی تنبک و کمانچه. قسمت اول برنامه در بیات ترک بود. همین که علیزاده به ساز زخمه زد تصویرها و آدمها در سرم جان گرفتند. درآلبوم قدیمی مادرم عکسی هست احتمالا از یک عروسی. سفرهای هست از این سر تا آن سر اتاق دراز خانه آقاجان و مامانی افکنده. عموزادهها و خالهزادهها، زاد و رود داییها و عمهها، ریز و درشت، پسر و دختر، بزرگ و کوچک کنار سفره لبخند میزنند. با صدای موسیقی مجمعههای مسی پر از بشقابهای غذا و مخلفات در ذهنم دستبهدست میشدند: قرمهسبزی و فسنجان روغن انداخته، کبابها ردیف به ردیف افتاده، کاسههای ریز ریز ترشیها و سبزیخوردن، پیازچه و تربچه گلانداخته و ماست که سر سفره همه اراکیها هست.
صدای ساز علیزاده شام خوردن فامیلهایی بود که از یادشان بردهام. که هنوز از پای سفره به رقصی بلند میشدند. که سینیهای چایی قندپهلو را میگرداندند. عطر نقل بیدمشک در ذهنم بود و طعم شیرینیهای ریزریز.
بعد انگار پاییز شد و نارنگیها سبز را پوست کندیم. زمستان شد و روی کرسی انار دان کردیم و گلپر زدیم. پدربزرگ قصه جام و آینه و پنبه را برای شب یلدا گفت. بین هر دو ماجرای داستان با صدای کشیدهای میگفت: بعععععععد
برای قلیان پدربزرگ آتش گیراندم. با صدای موسیقی گلهای آتش رقصیدند و بالا گرفتند.
پنبهزن آمد و تشکها و بالشها را پنبه زد. رب پختیم و برگه هلو و قیسی خشککردیم. از کناره لواشکهای خشک نشده ناخنک زدیم. برای عروسی بعدی لباس دوختیم. حتی ناگهان بیرون از همه زمانها، دست مادرم پیش قیچی مرد پارچهفروش که لباس عروس آیندهام را میبرید، مشتی شکلات و نقل ریخت.
بچه شدم. آبانبار خانه قدیمی دوباره بزرگ شد و پر از شگفتی: دبههای ترشی، قرابههای سرکه و انگبین و شربت، سبدهای حصیری، حتی پیتهای حلبی روغن که حالا در آنها خیارشور انداخته بودند و سرشان را گل گرفتهبودند دوباره زنده شدند.
با دایی کوچکترم به سر بام رفتیم. با روزنامه کیهان و حصیر و سریش بادبادک ساختیم. حلقههای دنباله بادبادک مثل نغمههای علیزاده بودند. دوباره صف غذاها آمدند: ماست ترش غلغل زن، کوکوی سیبزمینی، شلهزرد نذری، روزهای عاشورا... صف سینهزنها
بعد انگار در طاقی بازاری بودم. نوری از هشت ضلعی سقف به پایین هشته، کبوتری با نوای شیفته و آشفته سهتار پر گرفت و رفت. دل من هم به دنبالش....
Subscribe to:
Posts (Atom)