Saturday, November 30, 2013

شب‌های پاییز



شب‌های پاییز تنها
به نام درازند.
جز خیره شدن در چشم هم
کاری نکرده‌ایم و با این‌حال
آفتاب سرزده‌است.

اونانوکوماچی - ۸۲۵ تا ۹۰۰ میلادی

Friday, November 22, 2013

باری‌تعالی

من برخلاف آنچه همه توصیه می‌کنند ساعت‌های زیادی به ذات باری‌تعالی فکر می‌کنم. به خصوص مواقعی که کمترین اثری از او را می‌توان در زندگی یافت و به خصوص اوقاتی که ترس‌های «اگزیستانسیالیستی» به سراغم می‌آیند و همه زندگی را در چشم‌ به هم زدنی برایم بی‌معنی می‌کنند. دیشب که بی‌صدا در همین توفان دست و پا می‌زدم، به یاد این نوشته‌ای افتادم که یادگار کتاب‌خوانی‌های دوران نوجوانی‌ است:

« هر بار که سخن از باریتعالی به میان می‌‌آید داستان کهنی به ذهن میرسد که شایسته است هیچ‌گاه فراموش نشود. شاید تو نیز به یاد داشتهباشی که این داستان در یک جای کتاب مقدس ذکر شدهاست و آن اینکه چگونه در ساعتی که الیاس کارد به استخوانش رسیده بود به تضرع از باریتعالی خواست که مرگش بدهد و خداوند او را بر سر کوه بلندی برد. آنگاه توفانی چنان سهمناک برخاست که کوهها را از هم شکافت و سنگها را درهمشکست، اما این توفان سهمگین خدا نبود. پس از توفان، زمین بنای لرزیدن نهاد، اما این زمینلرزه نیز خدا نبود. پس از زمینلرزه حریقی عظیم افروختهشد، ولی این حریق نیز خدا نبود. سپس در سکوت و خاموشی، صدایی لطیف و سبک همچون صدای وزش نسیم شامگاهان از لای برگهای درختان به گوش رسید. و در کتاب مقدس نوشتهاست که آن صدا، آن زمزمه بههمخوردن برگها، باریتعالی بود.»
نان و شراب، اینیاتسیو سیلونه به ترجمه محمد قاضی

Tuesday, October 29, 2013

کاجها


روزگاری مردی بود که نتوانسته بود قرار عاشقانه‌‌ای با بانویی در ایسه ترتیب بدهد و برای همین داشت بسیار آشفته و عصبانی ایسه را به مقصدی دیگر ترک می‌گفت. بانو برایش این شعر را فرستاد:

کاج اویودو
دور از دسترس نیست.
باید موجهای خشمگین را سرزنش کرد
که تا ساحل می‌آیند اما
پس می‌نشینند. 

داستان هفتاد و دوم از داستانهای ایسه به ترجمه هلن مک‌کلا
پی‌نوشت: در زبان ژاپنی - مانند انگلیسی - کلمه کاج و دلتنگی هم‌آوا هستند

Wednesday, October 2, 2013

خدای شروعهای کوچک


اگر در دنیا خدایی برای چیزهای کوچک باشد پس حتماً خدایانی برای شروعهای کوچک هم هست. خدایی که با شوق بی‌نظیری هر ایده‌ای را به کاری تبدیل می‌کند و با شور و شر راه می‌اندازد اما استعداد چندانی در ادامه دادن و به پایان بردن هیچ چیزی ندارد. یکی از این خدایان کوچک منم! اینها را گفتم که بگویم من و محبوب وبلاگ جدیدی راه‌انداخته‌ایم که در آن چیزهایی را که این روزها می‌خوانیم و شبها با هیجان برای هم تعریف می‌کنیم، با شما شریک بشویم. اسمش هست: سرزمین برفی

Sunday, September 29, 2013

مادر- فرزند


۱) مادر آکی‌هیکو بیمار بود. روزی که به بیمارستان می‌بردندش آکی‌هیکو  از ناراحتی به مادرش گفته‌بود که دوستش ندارد. بعد از غصه دلش خواسته‌بود کاری بکند. شنیده بود گلهای آبی زنگوله‌ای برای مادرش خوبند. به کوهستان رفته‌بود تا از آنها بچیند و بعد... ناپدید شده‌بود. مردم روستا می‌گفتند که خدایان و ارواح محلی روح بچه را دزدیده‌اند. یک سال بعد پسرک با بهار برگشت. هیچ رشد نکرده‌بود و همه موهایش سپید شده‌بود. حرف نمی‌زد و جز آب چیزی نمی‌خورد. مردم روستا تلاش کردند دوباره در زندگی جایش بدهند اما آکی‌هیکوی جدید کارهای عجیبی می کرد، ناگهان روی زمین خم می‌شد تا از برکه آب باران بنوشد یا روی سقف مدرسه دراز می‌کشید تا آفتاب بگیرد. پدرش از ترس او را به دیدن مادر بیمار نمی‌برد تا حال زن بدتر نشود. بعد از چندماه مادر بی‌طاقت شد. از بیمارستان مرخصی گرفت تا پسرک را ببیند. آکی‌هیکو روی ایوان کوتاه خانه رو به غروب نشسته بود. مادر بغلش کرد و انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشد با او حرف زد: از اینکه بهتر شده، از اینکه موهای سفید به پسر می‌آیند . پسرک هم با خوشحالی زبان باز کرد و از مادر احوال پرسید. از اینکه آیا بهتر شده؟ آیا هنوز گلهای آبی را دوست دارد؟ وقتی مادر گفت همیشه گلهای آبی را دوست دارد، پسرک خندید بعد کم‌کم تبدیل به ذرات خاک شد. انگار گلدانی در باد شکسته‌‌باشد. در اعماق چشمانش مادر می‌دید که پسرک مدتهاست در دره‌ای افتاده و مرده. به وقت مرگ تنها آرزویش این بوده که گلها را به مادر برساند. گلها بدنش را چون گلدانی از آن خود کرده‌اند تا آخرین آرزویش را به جا بیاورند. بدن پسرک مثل شن از لای انگشتان مادر در باد شد. به جایش بوته‌ای گل زنگوله‌ای آبی در حیاط رویید.

                                                             برداشتی خیلی آزاد از یک انیمه

۲)
- بعد از مرگ کاوه [گلستان] این کار [سفالگری] را کنار گذاشتید؟-بله. تا شش ماه. بعد یکی از بچه‌های پرورشگاهم که الان در اتریش است، زنگ زد، گفت:«مامان، می‌شود یک بشقاب گنده برایم درست کنی؟» گفتم:«باشد». یکی دیگر از گرگان زنگ زد گفت:«مامان، یک میز لنگه‌ی میز خودت برایم درست کن.» گفتم:«باشد». نوه‌ام که تهران بود گفت:«چرا نشستی؟ برایشان درست کن خب!»...می‌دانستم دست به گِل بزنم، منفجر می‌شوم و همین طور هم شد، دست به گِل که زدم منفجر شدم. یک ساعت گریه کردم و نعره کشیدم، بغضم تمام نمی‌شد. بعد به خودم گفتم این گلی که به دست گرفتی برای این است که احساساتت را روی آن منتقل کنی. تو مادر هستی و بچه‌ات را از دست داده‌ای [کاوه گلستان، سال ۸۲ در هنگام عکاسی خبری از جنگ در عراق روی مین رفت و کشته شد] همین را بساز. بعد شروع کردم یک مجسمه‌ی قهوه‌ای درست کردم که یک مادر است که دستش را به سرش گرفته، فریاد می‌زند و قلبش سوراخ است و بعد کلّی کبوتر درست کردم...تا مدت‌ها که این‌ها را درست می‌کردم احساس می‌کردم کاوه کنار من است و حتا از او نظر می‌پرسیدم. می‌گفتم:«مامان، این طوری خوب است؟ الان هم همیشه احساس می‌کنم کنار من است. فقط گاهی دلم برای صورتش تنگ می‌شود.
                   (بودن با دوربینِ/ کاوه گلستان:زندگی، آثار، مرگ، حبیبه‌ جعفریان، نشر حرفه:هنرمند)

۳) مادران پلازا د مایو و مادران مفقودالاثرها در جنگ  و مادران پارک لاله


Wednesday, September 25, 2013

حتی خدایان کهن



آریوارا نو ناریهیرا، شاعر محبوب من شاهزاده ای بود که از سمت پدری و مادری با امپراتور ژاپن خویشاوندی داشت. به دلایل سیاسی حق او بر تخت ژاپن را باطل و به جای فوجی‌وارا، نام خاندان قدرت، به او نام آریوارا دادند. ناریهیرا از بچگی سودایی و پرشور بود. بسیاری او را نمونه واقعی شخصیت گنجی در اولین رمان دنیا، گنجی مونوگاتاری، می‌دانند. مطمئناً شاعر سودایی به زنهای بسیاری عشق ورزیده‌است اما داستان یکی از آنها برایم دلاویزتر است:

می‌گویند که ناریهیرا برای اولین بار دلش را به فوجی‌وارا نو تاکائیکو باخت. دختری بلندمرتبه که به اندازه زیباییش زبان تیز و روح آزادی داشت. ناریهیرا این دختر شاعر سرخ‌زبان را در کیمونوی باشکوه سرخ‌رنگش بسیار دوست می‌داشت. دخترک را اما برای امپراتور نشان کرده‌بودند. دو دلداده که تمام عمر در آسایش بی‌نهایت دربار زندگی کرده‌بودند، خام‌دلانه فرار کردند. در میانه فرار پاهای کوچک شاهزاده خانم طاقت نیاورد. ناریهیرا به دوشش کشید و تا رودخانه فوجی او را به پشت برد. کسی نمی‌داند چرا اما این فرار با سر عقل آمدن ناریهیرا به شکست انجامید. احتمالاً شاعر نازک‌دل برای اولین بار رنجی را درک کرد که زندگی خارج از دیوارهای دربار به محبوبه‌اش تحمیل می‌کرد.

تاکائیکو به ازدواج امپراتور درآمد و مادر امپراتور بعدی شد. سالها بعد وقتی شاعر به حضور ملکه مادر رسید، برای مسابقه شاعری معمول دربار هه‌یان بود. می‌گویند که پشت سر ملکه پرده‌ای از صحنه‌ای پاییزی آویزان بود. شاعران دیگر ناریهیرا را که حتی آن‌وقت هم آوازه‌ای بلندتر از بقیه‌شان داشت، به این چالش طلبیند که پرده را منبع الهام قرار دهد. 

ناریهیرا اما به ملکه نگاه کرد و شعری گفت که امروز هر بچه مدرسه ‌ژاپنی با شنیدن اولین کلمه، بقیه‌اش را می‌داند:


حتی خدایان کهن،
رودخانه تاتسوتا
را چنین نیافته‌اند:
پارچه سرخی افکنده، 
و آبی که از زیرآن جریان دارد.


مطمئنا این چیزی است که تنها این دو دلداده می‌دانند.

Tuesday, September 3, 2013

تابستان پابرهنه

تابستان پابرهنه
از ساحل رودخانه گذشت
پاییز از جنگل سرازیر شد
با طغیان آب ها
و رقص برگ ها
تن نمناک خاک را فرا می‌گیرد
اما من هنوز گرمم
آز آن نگاه تابستانی‌ و سبز
آسمان از هرجا که تو باشی شروع می‌شود
کهکشان از کنار تو آغاز می‌شود
منظومه ها در طواف تو‌اند
تو در همه‌ی کرات، مهربانی می‌ریزی
تو حتی کنار پنجره‌ی کوچک من
پیدا می‌شوی
همزمان با آن ماهی
که در اعماق اقیانوس ها گریه می‌کند
یک پرنده در دفتر من
بال بال می‌زند
تو هر دو را می‌شنوی.

سلمان هراتی


Sunday, September 1, 2013

شکل سوال


چرا گلها همیشه
 به شکل پاسخند؟
چرا فقط سوال است
که از آسمان فرومی‌ریزد؟

ایشیدا اریکو - ۱۹۲۰ تا ۲۰۱۱

Friday, August 23, 2013

به سمت درون


امیدوارم این جمله ها را نه به عنوان نقل قول جالبی از یک آدم معروف که به عنوان شرح پروژه آینده من (و شاید خودتان) بخوانید:

مصاحبه‌گر: خیلی از مد‌افتاده است که فکر کنیم هدف ادبیات اینست که به ما درباره زندگی آموزش بدهد؟
سوزان سونتاگ: خب، ادبیات واقعا درباره زندگی به ما می‌آموزد. اگر به خاطر بعضی کتابها نبود، من این آدمی که هستم نمی‌شدم، این چیزهایی را که می‌فهمم نمی‌فهمیدم. دارم به سوال بزرگ ادبیات قرن نوزدهم روسیه فکر می‌کنم: آدم چطور باید زندگی کند؟ رمانی که ارزش خواندن دارد خودش آموزشی برای دل است. حست را از امکانات بشری، از اینکه طبیعت آدمی چیست، از اینکه در دنیا چه می‌گذرد، بزرگتر می‌کند. این رمان خالق توجه به سمت درون است.

مصاحبه با پاریس ریویو-۱۹۹۵

Thursday, August 22, 2013

هایکو به سعی در سایه - ۳


کاملیاهای سپید،
تنها صدای فروافتادنشان،
شب مهتابی

تاکاکووا رنکو (۱۷۲۷-۱۷۹۹)

Tuesday, August 20, 2013

هایکو به سعی درسایه - ۲


چاه قدیمی،
افتاده در تاریکی‌اش
کاملیا

بوسون 
ترجمه از کتاب: 
هایکو: آنتولوژی شعر ژاپنی

Monday, August 19, 2013

به تماشای ماه

امشب نگاهم از پنجره و از لابلای برگهای گوجه‌فرنگی به بیرون افتاد. ماه کامل بود و رخشان. یادم افتاد به تسوکیمی یا سنت تماشای ماه در ژاپن. تماشای ماه جشنواره‌ایست در پاییز. مهمانی‌ای که از دوران هه‌یان تا امروز جریان دارد. مهمانها می‌نشیند، ماه را تماشا می‌کنند و گاهی شعر می‌گویند. به این ترتیب روحشان را با فراز و فرود ماه گره می‌زنند و زیبایی بی‌مانندش را که لایق هزارها سال تحسین است، می ستایند. 

ماه کامل
همه شب به پرسه‌ام وامی‌دارد
دور دریاچه کوچک


ابرهای گاه‌به‌گاه
لحظه‌ای از تماشای ماه
فراغت می‌بخشد.

هر دو هایکو از باشو و به سعی در سایه

Tuesday, August 13, 2013

عادت خواب

عادت خواب

داستان کوتاهی از کاواباتا یوسوناری

«عشاق «شعر بالش
 زن سه چهار بار با درد تیزی از خواب بیدار شد. انگار کسی موهایش را می‌کشید. اما وقتی فهمید که دسته‌ای از موهای سیاهش دور گردن معشوقش پیچیده، با خودش لبخندی زد. صبح حتما به او خواهد گفت « حالا موهایم اینقدر بلند شده. وقتی با هم می‌خوابیم، واقعا رشد می‌کنند.»
زن به آرامی چشمهایش را بست.
« نمی‌خواهم بخوابم. اصلا چرا با اینکه عاشق همیم باید بخوابیم؟» در شبهایی که زن اجازه داشت پیش او بماند، انگار که این موضوع برایش معمایی باشد، این سوال را می‌پرسید.
« خب می‌شود گفت مردم دقیقا به این دلیل عشق‌بازی می‌کنند که مجبورند بخوابند. عشقی که هیچ‌وقت نمی‌خوابد! حتی فکرش هم ترسناک است! حتما چنین فکری از سر هیولایی بیرون آمده!»
«این راست نیست. اولها، هیچ وقت نمی‌خوابیدیم. می‌خوابیدیم؟ هیچ چیز خودخواهانه‌تر از خوابیدن نیست!»
حقیقت این بود: همین که مرد می‌خوابید،  در حالیکه ناخودآگاه اخم می‌کرد دستش را از زیر گردن او بیرون می‌کشید.او هم هر جای مرد را که بغل می‌کرد، صبح انگار زندگی از بازویش رفته‌بود. 
«خوب پس، من موهایم را دور بازویت می‌پیچم و می‌پیچم و محکم نگهت می‌دارم.»
زن آستین کیمونوی خوابش را دور بازویش پیچید و او را محکم بغل کرد. ولی باز هم خواب نیروی انگشتانش را بیرون کشید.
« باشد، پس مثل همان ضرب‌المثل قدیمی، تو را با طنابی از موی زن می‌بندم.» با گفتن این، رشته بلندی از موی پرکلاغیش رادور گردن او پیچید.
آن روز صبح ولی، او به حرفهای زن خندید.
«منظورت چیست که موهایت بلندتر شده؟ اینقدر گوریده شده که حتی شانه از میانش رد نمی‌شود!»

با گذشت زمان آنها این چیزها را فراموش کردند. این شبها زن طوری می‌خوابد که انگار فراموش کرده او اینجاست. اما اگر زن ناگهان از خواب بیدار شود، دستش همیشه او را لمس می‌کند و دست او هم همیشه زن را. حالا، که دیگر به آن فکر نمی‌کنند، این عادت خواب آنها شده‌است.

از ترجمه انگلیسی لین دانلپ

Sunday, July 28, 2013

آرزویی در نهاد ما نهاد



مَن كَانَ مَيْتًا فَأَحْيَيْنَاهُ وَجَعَلْنَا لَهُ نُورًا يَمْشِي بِهِ فِي النَّاسِ

Tuesday, July 23, 2013

قلب آدمی دانه است


شعر ژاپنی که قلب آدمی را به عنوان دانه می‌بیند، به بی‌شمار برگ می‌شکوفد. از آنجا که برای مردم در دنیا چنین فراوانی از چیزها هست، در پاسخ به دیدن چیزها، به شنیدن چیزها ناچاریم که آنچه را حس می‌کنیم، بیان کنیم. با شنیدن آواز سسک در شکوفه‌ها و صدای قورباغه‌هایی که در آب زندگی می‌کنند، کدام موجود زنده‌ای دلش نمی‌خواهد که شعر بگوید؟
این شعر است که بدون استفاده از قدرت آسمان و زمین را حرکت می‌دهد، احساسات نازک در اشباح و شیاطین نامرئی بر‌می‌انگیزد، رابطه بین زن و مرد را لطیف می‌کند و قلبهای سخت جنگاوران را تسلی می‌دهد.
مردم می‌گویند که فرم تانکا کافی نیست چون خیلی کوتاه است. من فکر می‌کنم که دقیقا چون تانکا کوتاهست، مناسب است.... ما دایما در معرض احساسات بسیاری هستیم که از درون و بیرون ما می‌آیند. آنقدر که اندکی بعد از پدیدار شدنشان فراموششان می‌کنیم یا حتی اگر آنها را تا کوتاه زمانی به یاد بیاوریم، در تمام عمر هرگز فرصت بیان کردنشان را نمی‌یابیم چون محتوای کافی برای زنده نگه داشتن ایده ندارند... اما یک احساس، گرچه فقط لحظه‌ای بپاید، لحظه‌ای است که دیگر هرگز برنمی‌گردد. من از اینکه بگذارم این لحظه‌ها بی صدا بلغزند و بروند، سرباز می‌زنم.

کی نو تسورایوکی - شاعر ژاپنی قرن دهم
از ترجمه انگلیسی سونیا آرتزن

Thursday, May 23, 2013

رفتن از سایه

واقعیت امر اینست که دارم از این شهر می‌روم. از زیر سایه این درخت سیب به سایه محبوب می‌روم. حالت گیجی دارم و نمی‌دانم با این وبلاگی که زیر سایه درخت سیب تا ابد خواهد نشست، چه باید بکنم. شاید برای شما چندان محسوس نبوده اما همه نوشته‌های اینجا نوشته‌های این شهرند. شهر در من و با من است و من مبهوتم ازاینکه چطور می‌توانم شهری را که در آن به دنیا نیامده‌ام چنین سخت دوست بدارم. 

Wednesday, April 24, 2013

جستجویی که دست از سر ما برنمی‌دارد


 چه چیزی پایه یکپارچگی « در جستجوی در زمان از دست رفته» است؟ لااقل می‌دانیم که چه چیزهایی پایه این یگانگی نیستند: به یادآوردن، حافظه و یا حتی حافظه ناخواسته. چیزی که برای جستجو ضروری است، مادلن یا سنگفرش نیست. از سویی جستجو تنها تلاشی برای به خاطرآوردن و کاویدن خاطرات نیست: جستجو، بازجستن، را باید به معنای قوی کلمه یعنی «جستجوی حقیقت» گرفت. از طرف دیگر، زمان از دست رفته هم فقط «زمان گذشته» نیست: زمان هدر رفته، زمان حساب دررفته هم هست. در نتیجه حافظه به شکل ابزار جستجو، وسیله پژوهش ساختار زمان دخالت می‌کند و نه تازه وسیله جستن عمیق‌ترین ساختار زمان. در پروست، برج کلیسای مارتین‌ویل و جمله کوچک ونتوی که خاطره ای راسبب نمی‌شوند و گذشته‌ای را بیدار نمی‌کنند، همواره بر مادلن و سنگفرش ونیز غلبه دارند که به حافظه وابسته‌اند و به همین دلیل همچنان به «توضیحی مادی» اشاره می کنند.
                                                                               ژیل دلوز - ابتدای کتاب پروست و نشانه ها

Friday, March 22, 2013

اهل جستار

دوستان اهل جستار
لطفا روی لینک کلیک کنید و اطلاعات خودتان را به متن اضافه کنید.
ممنون

Tuesday, March 19, 2013

دعوتی به جستن



چند وقتی است که حواسم پیش جستار است. معادلی که فکر کنم مرحوم مسکوب در برابر کلمه Essay باب کرده‌باشد. هر چه بیشتر می‌خوانم بیشتر جلب این گونه ادبی و تواناییهایش می‌شوم و دلم می‌خواهد من هم روزی توانایی این را پیدا کنم که جستارنویس باشم. در وصف صف جستارنویسان همین بس که مونتنی و ویرجینیا ولف و شاهرخ مسکوب همه در جستار نویسی چیره دست بوده‌اند. 
ویکی‌پدیا می‌گوید که جستار هم مانند رمان خیلی پیشتر از غرب در ژاپن دوره هه‌یان ظهور پیدا کرده است. آن را زوهیتسو می‌گفته‌اند که به معنی به دنبال حرکت قلم رفتن است و بهترین نمونه‌اش کتاب بالینی سی‌شوناگون است که قبلا درباره‌اش چیزکی گفته‌ام. 
جستار ممکن است در ابتدا شبیه مقاله به نظر بیاید اما مطمئنا مقاله پژوهشی نیست. منظورم این است که بر داده و روش تحقیق منظم استوار نیست. بعد ممکن است خیلی شبیه عادت وبلاگ‌نویسی زمانه‌مان به نظر بیاید. اما آن هم نیست. عمق و آفرینشی از نو در کارش هست که فقط با بازگویی افکار روزمره نمی‌خواند. در آن پیوندی بین چیزهایی برقرار می‌شود که در نگاه اول گسسته‌اند و با نگاه جستارنویس گردهم می‌آیند و شبکه‌ای پیچیده را شکل می‌دهند.

آدورنو در جستارش به نام « جستار به مثابه فرم» می‌گوید:

« جستار اما اجازه نمی‌دهد که قلمروش تعیین شود. به جای به دست آوردن چیزی از طریق علمی یا خلق چیزی هنری، تلاش جستار بازتاب آزادی کودکانه‌ای است که بی هیچ تردیدی از آنچه دیگران قبلا انجام داده‌اند، جوانه می زند و شعله می‌گیرد. جستار به جای آنکه عقل را بر مثال اخلاق کاری بی مرز آفرینش از هیچ ارائه دهد، آینه ای است از آنچه دوست داشته شده و آنچه مایه بیزاری است. شانس و بازی برای جستار ضروریند. جستار از ب بسم‌الله شروع نمی‌شود. شروعش با هر آن چیزی است که می‌خواهد بحثش کند. چیزی را می گوید که مساله آن است و جایی از حرف می‌ایستد که خودش را کامل احساس می‌کند- نه جایی که دیگر چیزی برای گفتن نمانده باشد. همین است که جستار را در رسته غرایب قرار می‌دهد.»

The Essay as Form by T. W. Adorno; Bob Hullot-Kentor; Frederic Will in New German Critique, No. 32 (Spring- Summer, 1984), 151-171.

 فکر کنم همین نقل قول کافیست تا آدم را برای آزمودن این گونه نوشتن سر شوق بیاورد. به این دو نکته را اضافه کنید: یک، همه جستار نویسان برجسته نثر عالی و دست آزموده‌ای در بهره‌ گیری از زبان داشته‌اند. جستارهایشان اغلب بهترین نمونه‌های نثر زبان مورد استفاده آنهاست. فکر کنم همه‌تان بدانید که من چقدر دلم می‌خواهد فارسی‌نویس خوبی بشوم. دوم اینکه به نظرم در این سبک نوشتن پتانسیل عمیقی برای روزگار ما و جامعه ما هست. روزگاری که همه را دعوت به گفتن و شرکت در گفتگو و نوشتن (ولو به اندازه یک وبلاگ) می‌کند اما در عین حال هلمان می دهد به سمت بی‌حوصلگی و شتاب زده خواندن و بی‌فکر نظر دادن. عمق اندیشه و آزادی و سرخوشی ژانر و تشویقش به درهم‌آمیختن هر آنچه قبل از ما هست به جای فشار بر نوشتن چیزی تازه زیر این آسمان، همه در راستای این است که ما را به استفاده از تکنولوژی و روح روزگارمان در جهت بحث و شکافتن عمیقتر مسائلمان وا دارد. 

همه اینها را گفتم که دعوتتان کنم به پیوستن و شکل دادن حلقه‌ای برای خواندن و یادگرفتن و تولید کردن جستار به زبان مادری در این سال جدید. پایه‌ اید؟

Wednesday, February 20, 2013

For the damn pleasure of it!

همیشه وقتی به چیزی فکر می‌کنم یا نیاز دارم خودش پیدا می شود:
"God, in short, is every bit as gloriously pointless as Ditchkins [Dawkins and Hitchens] tells us he is. He is a kind of perpetual critique of instrumental reason. John C. Lennox writes in God’s Undertaker that some scientists and philosophers think we should not ask after the reason for the universe because, according to them, there isn’t one. In this, however, they are unwittingly at one with theologians. If we are God’s creatures, it is in the first place because, like him, we exist (or should exist) purely for the pleasure of it."
Terry Eagleton Reason, Faith, and Revolution Reflections on the God Debate, 2009, p.10

Friday, February 8, 2013

مزه روزها، مزه کلمات

این روزها برای پایان نامه‌ام ساعتها مصاحبه را پیاده می‌کنم. کار بسیار خسته کننده‌ای است اما در آن شادی غیرمنتظره‌ای یافته‌ام. گاهی یکی از کلمات یا زنجیره از این کلمات به زبان بیگانه چیزی را در ذهنم زنده می کنند که نزدیکترین خویشاوندش خاطره روزی در تهران است. کلمه ها را تند تند می‌نویسم برای همین یاد ندارم که کدام کلمه کدام روز را بیدار کرده اما امروز صبح به روزی پاییزی، حوالی ده صبح در اتوبوسی که از حوزه امتحان نهایی‌ام رد می‌شد سفر کردم. بعد، بعدازظهری با کینوش، جلوی شیرینی دانمارکی خیابان ویلا با نور مایل به زرد دم دم غروب آمد. روزی قدم زنان در خیابان ولیعصر، عبور با تاکسی از جلوی فروشگاه های نزدیک بازار صفویه و حس نزدیک شدن به خانه، راه رفتن در مغازه صنایع دستی سر خیابان دانشگاه و فروشگاه خواروبار فروشی روبروی کوچه یاسی اینها و خیلی روزهای دیگر.
از همه بهتر اینکه بعضیهایشان واقعا فراموشم شده‌بودند و در ذهن خودآگاهم مدتها بود که دیگر به یادشان نمی‌آوردم

Saturday, February 2, 2013

دوستی درختی مقدس است

این پست را برای سارا می‌نویسم که امروز به دنیا آمده‌است. برایش می‌نویسم چون ساعتها از هم دوریم. برایش می‌نویسم چون نمی‌توانم کنارش راه بروم. 



در ژاپن درختهای پیر را محترم می‌شمارند اما وقتی عمر درخت از سالیانی گذر کرد در شمار خدایان درمی‌آید. این نوار کاغذی پیچیده به دور درخت می‌‌گوید: این درخت مقدس است. مبارک است. در سایه‌اش نشستن درمان قلب خسته است. 
من سالهاست در سایه تو نشسته‌ام. دوستی ما دوستی معمول بین آدمها نبوده. سالها سکوت بین ماست که ناشی از غفلت نیست. از سر ریشه‌های عمیقی است که با هم داریم. تو تنها کسی هستی که درباره‌اش شک نکرده‌ام که دوری دوستیمان را از بین ببرد. چنان در روحم حاضری که شبها خوابت را می‌بینم و هنوز اگر به آشوب بیفتی حست می کنم. حالا که کنار هم در خیابانها راه نمی‌رویم و با هم قهوه نمی‌خوریم، آنقدر به تو فکر می‌کنم که دردم می‌آيد. اما همیشه یادم هست که درخت دوستی ما درخت مقدسی است.

Friday, February 1, 2013

نگهبان شب



پنجگانه کتابهای سرگی لوکیاننکو درباره «دیگران» بهترین چیزی است که این روزها برای خواندن در دسترس آدمهایی مثل من است که رویاها و خیالها به زندگیشان نیرو می‌بخشند. «دیگران» موجوداتی بین انسانها هستند که توانایی‌های جادومانند دارند و بعضی از آنها متعلق به نورند و بعضی به تاریکی. تا اینجا قصه تکراری است، خیلی تکراری. اما آنچه این داستان را برایم محبوب می‌کند این است که تفاوت دو دسته خودخواسته است. در اصل هیچ تفاوتی بین آنها نیست. روشهایشان مثل هم است و گاهی اثری که بر دنیا می‌گذارند تفاوتی ندارد. قضاوت اخلاقی خوب و بد در دنیایشان کمرنگ و بی‌توان است و توی خواننده باید هر لحظه از خودت بپرسی چه کار باید کرد؟ چطور بدانیم کار درستی کرده‌ایم؟ درست چیست؟ و همه این سوالها بی معنی است چون تا آنجا که ما می‌دانیم، هدف دیگران، چه روشن و چه تاریک فقط برپا داشتن تعادل نیروست میان خودشان. همین! 
اما چیزی که مسحورم می‌کند تنها تفاوتی است که بعد از انتخاب نور یا تاریکی بین دیگران پدید می‌آید. رهروی تاریکی فقط به خودش فکر می‌کند. آزادی خودش، شادی خودش، لذت خودش و زندگی خودش.

هر چقدر بیشتر فکر می‌کنم بیشتر به این نتیجه می‌رسم که تنها چیزی که گناهی نابخشودنی و پایه همه بدیهاست، لااقل در وجود من، همین است: آن زندگی من که تنها هدفش و تنها مرکزش خودم هستم.