Sunday, December 18, 2011

چندانش دوست بدار... پاره ای از یک قصه کوتاه

روزگاری مردی بود که در ناحیه روستایی دوردستی زندگی می کرد. مرد روزی با زنش وداع گرمی کرد و به سمت پایتخت به راه افتاد تا در خانه‌ای اشرافی کاری بیابد. وقتی سه سال بی هیچ نشانی از او گذشت، زنش، خسته از انتظارقول داد تا با کسی که پافشارانه خواستارش بود، ازدواج کند. اما در همان شبی که زن برای اولین ملاقاتشان برگزیده بود، شوهرش پدیدار شد و بر در کوفت تا به داخل راهش بدهند. زن به جای باز کردن در این شعر را نوشت و از لای در به او داد:
بعد از سه سال طولانی 
از انتظار و دلنگرانی 
برای بازگشتنت
همین شب سر ازدواج
با دیگری دارم
مرد پاسخ داد:
  شوهر جدیدت را چندان دوست بدار
که در همه این سالها دوستت داشتم
به شمار کمانهایی که از چوب توس می سازند
یا به تعداد ماکوهایی که از درخت کی یاکی

و رفت.

ترجمه تکه ای از داستان بیست چهارم قصه هایی از ایسه- قرن دهم میلادی
از کتاب نثر کلاسیک ژاپنی - گردآوری هلن مک کلا

Wednesday, December 14, 2011

وقتی که می میریم کجا می رویم؟


به گمانم هنگامی که من بمیرم، می توانم نفسی را که مرا زنده ساخته بود دوباره پس بگیرم. می توانم تمام آنچه را که باید به دنیا می دادم و نداده ام، به دنیا پس بدهم. یعنی تمام آنچه می توانستم بشوم و نشده ام. تمامی انتخاب هایی که نکرده بودم. تمام آنچه که از کف داده ام، صرف یا تلف کرده ام. می توانم همه را به دنیا برگردانم. به جانهایی که تا کنون طعم زندگی را نچشیده اند. پیشکش من به دنیایی که زندگی ام را در آن گذرانده ام، عشقی را که نثار کردم و نفسی را که به درون کشیدم، به من اعطا کرده بود، همین است.

                                                                       بادی دیگر - آخرین کتاب از مجموعه داستانهای دریای زمین

پی نوشت: هر چه بیشتر می گذرد، بیشتر به ابن نتیجه می رسم که کتابهایی که برای بچه ها می نویسند، از کتابهای بزرگترها خیلی بهتر و عمیق تر هستند.


Tuesday, November 22, 2011

بوی سرد و گس زمستان

در این ولایت نرگسها نه بوی خوب که اغلب بوی افتضاحی می دهند. این است که چهارسال است بهترین بوی عالم، بوی سرد و گس زمستان را تجربه نکرده بودم. این هفته که با همخانه عزیز به شنبه بازار یونیون اسکوئر رفته بودیم این نرگسها را دیدیم. به عادت قدیم اما با انتظار بوی افتضاح خم شدم و بویشان کردم. بوی ضعیف اما مشخص نرگسهای خانه را می دادند: نفس سرد و عطرآگین زمستان
دلم با بویشان رفت و دیوانه شد 

Sunday, November 20, 2011

دل تنگیهای آدمی را باد...


فوکاکو نین کوی (عشق عمیق) اثری از کیتاگاوا اوتامارو


آقای استاد می گوید که مردم آن روزگار دور هم نمی نشستند که بگویند دوستت دارم و عاشقت هستم و اینها. حتی ژاپنیهای این روزگار هم خیلی این عبارت را به کار نمی برند. وقتی از عشق حرف می زدند که محبوب حاضر نبود و حرفی که به زبان می آمد دلتنگی و رنج جدایی و فراق و فقدان بود. شعرهای عاشقانه این مردم پر از این حسند که از تو دورم اما به تو فکر می کنم. جهان تاریک و بارانی و خسته است. تو چه می کنی؟ من بی تو تنهایم.پس آنچه نشانه عشق بین دو تن بوده این پیغام« به تو فکر می کنم» بوده نه اعتراف روشنی به عشق. لغتهایی هم که عشق را بیان می کردند کوی به معنای دلتنگی و اُموی به معنای فکر کردن بوده‌اند. دو کاراکتر کنجی که کوی را می نویسند یکی تنهایی و دیگری اندوه است . عشق در زبان این دنیا، احساس درد ناشی از نبودن محبوب است. چنین است که عشق نه در حضور و وصال که در فراق و فقدان شناخته می شود.
کریستین بوبن در «فراتر از بودن» می گوید: « آیا می خواهی بدانی تو برای من کیستی ؟ پس خوب گوش کن : من می توانم ، روزها ، هفته ها ، ماه ها در تنهایی سر کنم ، در حالی که همچون یک نوزاد خواب آلوده ، آسوده و خرسندم ، و تو بودی که این خواب آلودگی را از بین بردی .چگونه می توانم از تو سپاسگزاری کنم ؟انسان همیشه به محبوب هایش چیز های زیادی را اهدا می کند: کلام ، آسایش و احساس لذت ... و تو ارزشمند ترین همه ی این ها را به من هدیه کردی : فقدان»
 وقتی جوان بودم این جمله هیچ معنایی نداشت. فقدان نشانه چیزی نبود. خود رنج بود و بی معنی و بیهوده. حالا که جهان مرا به دور از محبوبم در گوشه ای جای داده است، هر روز صبح بیدار می شوم. به جای خالیش در کنارم نگاه می کنم. قلبم تنگ و فشرده می شود و در عین حال خوشبختی عاشق بودن به آن هجوم می‌آورد. عشق، عشق محبوب دورافتاده من با فراق شناخته می شود.


Wednesday, November 16, 2011

گذشتن از آستانه



به این دروازه به ژاپنی توری می گویند. توری جهان مادی را از جهان چیزهای پاک جدا می کند. جهان چیزهای واضح و دیدنی را از چیزهایی که دیدنشان ظرافت بیشتری می طلبد و ذهنی مشتاق تر و روحی جوینده‌تر.
این نوشته احتمالا به درد کسی نخواهد خورد ولی همیشه به من یادآور خواهد شد که از آستانه ای گذشته‌ام. از دانش‌آموزی به محقق بودن نزدیک شده ام.

Monday, November 7, 2011

من آنم که انتظار می کشم

این پست از حرفهای این آقا نشآت گرفته است.


« آیا من عاشقم؟ بله! چرا که منتظرم. دیگری هرگز منتظر نیست. گاهی اوقات می خواهم نقش آن کسی را بازی کنم که انتظار نمی کشد. سعی می کنم خودم را جایی دیگر با چیزی سرگرم کنم، دیر برسم، اما همیشه در این بازی بازنده‌ام. هرچه می کنم باز خودم را سرقرار می‌یابم، در حالیکه کاری برای کردن ندارم، به موقع و حتی زودتر از موعد رسیده‌ام. هویت محتوم عاشق دقیقا همین است:من آن کسی هستم که انتظار می کشد.»  (رولان بارت، گفتمان یک عاشق: قطعات)

هنگامی که در انتظار تو‌ام
سرور من، گمگشته در دلتنگی
ناگهان آه!
پرده حصیری‌ام تکان می خورد
باد پاییزی
این شعر کوتاه ترجمه من است از یک تانکای ژاپنی. این تانکا در مان‌یوشو یا «مجموعه‌ای از صدهزار برگ» به نام  بادپاییزی اثر نوکاتا، شاهزاده خانمی ثبت شده که در قرن هفتم میلادی زندگی می‌کرده‌است. جان والاس - همان آقای لینک بالایی- توضیح می دهد که این پرده حصیری نزدیک‌ترین چیز به دنیای بیرون برای زنها بوده است و آن چنان سبک که اندک نسیمی برش می آشفته.

من هم این روزها منتظر محبوبم.
 

Monday, October 31, 2011

گریه می کنم

مدام این را گوش می کنم و گریه می کنم... گریه می کنم

هایکو به سعی درسایه - ۱


نه آسمانی
نه زمینی
فقط بارش بی پایان برف دانه ها
هاشین                                        
از کتاب مقدمه ای بر هایکو - هارولد جی هندرسون، ۱۹۵۸                                   

Sunday, October 16, 2011

sakabatō

این پست هدف خاصی ندارد جز اینکه بگوید من امروز دایم به شمشیری فکر می کنم که تیغه تیزش به سمت خود آدم است

 

Wednesday, October 12, 2011

شانه، باران و مرگ

 
سرما به پوستم رسوخ می کند
شانه همسر مرده‌ام، در اتاق خوابمان
زیر پاشنه پایم

تانی گوچی بوسون (۱۷۱۶-۱۷۸۳) شاعر و نقاش

در این روز داوودی‌ها
موهای خیسم را تکان می دهم و شانه می کنم
همان‌طور که باران از گلبرگهایشان می چکد

هیساجو سوگیتا (۱۸۹۰-۱۹۴۶) بانوی شاعر

Sunday, October 2, 2011

یافتن زیبایی در مرگ

Wabi-Sabi– Much has been written on this Japanese concept, but in a sentence, one might be able to understand it as “a way of living that focuses on finding beauty within the imperfections of life and accepting peacefully the natural cycle of growth and decay.” 
وابی سابی - درباره این کلمه ژاپنی بسیار نوشته شده است اما در یک جمله می توان آن را این گونه فهمید: روشی از زنده بودن که بر یافتن زیبایی در نقایص زندگی و به آرامش پذیرفتن چرخه طبیعی رشد و زوال تمرکز دارد

Saturday, October 1, 2011

ای حیات عاشقان در مردگی دل نیابی جز که در دل بردگی

ایه‌میتسو، سومین شوگون از خاندان توکوگاوا رغبت عجیبی به شمشیرزنی داشت. علت این حرارت در تمرین شمشیر اما دلیری و جنگ آوری نبود. شوگون جوان در قلبش از مرگ هراس غریبی داشت. شبها کودکی ناآرام و ناایمنش در قامت رویاهایی که در آنها سرش را از دست می داد، به سراغش می‌آمد. پدر و مادرش برادر کوچکترش را دوست تر می‌داشتند و شکوه و هوش و قابلیت برادر کوچکتر را برای جانشینی شوگون مناسب‌تر می‌دانستند. این بود که برادر بزرگتر هر لحظه در انتظار مرگی بود که راه برادر کوچک را به فرمانروایی باز کند.
سومین شوگون به قدرت رسیده بود. در زمانه آرامی زندگی می‌کرد که خبری از شورشها و جنگها در آن نبود با این حال جانش از ترس مرگ چون درخت بیدی در باد می‌لرزید.برای غلبه به این دشمن ناپیدا بود که دایم تمرین شمشیر می کرد تا قدرت، هراس را کنار بزند. خاندان یاگیو- صاحبان فن شمشیر یاگیو- شین کاگه- ریو - معلمان شمشیر شوگونهای توکوگاوا بودند. روزی شوگون سوم برای محک زدن مهارتش درخواست کرد که با پسر دوم یاگیو مسابقه شمشیر بدهد.
وقتی شوگون شمشیرش را بالا برد، پسر جوان گاردش را رها کرد. آرام و آسوده چون درختی بر کناره دریاچه‌ای ایستاد. شوگون شمشیر چوبی‌اش را فرود آورد. پسر تکان نخورد. عصبانیت شوگون را در خود فروکشید. چندان شمشیر را بالا برد و فروآورد که هر بار صدای استخوانهای پسر شنیده می‌شد اما لبخندش را ترک نمی‌کرد. شوگون از خودش می‌پرسید آیا من را ضعیف می بیند؟ آیا هنوز ضعیفم؟ موهای بلند پسرک در باد می‌رقصید و اندامش به تردی درخت بیدی به چشم شوگون می‌آمد. شوگون عاقبت خسته و نفس زنان نشست.
فردا روز، شوگون بزرگ خاندان یاگیو را به حضور خواست و دستور داد تا به او راز بدل کردن بدن آدمی به فولاد آبدیده را بیاموزد همان طور که پسرک توانسته بود چنین کند. پدر پسرش را خواست و گفت شوگون در این اشتباه است که تو بدنی از فولاد داری، از اشتباهش درآر. پسر به آرامی کیمونویش را گشود و بالاتنه‌اش را آشکار کرد. جای ضربات شمشیر چوبی بدنش را رگه رگه کرده بود و از شدت درد در تب می سوخت.
 نفس شوگون بند آمد. ترسی که او را به راه جنگجو کشانده بود به شکل اشک بر پهنای صورتش جاری شد. یاگیوی پدر سر بر زمین سایید. او معنی اشکها را نمی‌دانست اما برای شوگون گفت که به نظرش آنچه پسر می‌خواسته به شوگون بفهماند این بوده که گاهی مرده‌ها بر زنده‌ها پیروز می شوند. که این مردگی پسر بوده که بر شمشیر او فائق آمده...  در لحظه ای که پسر برابر شمشیر شوگون ایستاده‌بوده‌است به این فکر کرده که چه باید بکند؟ بجنگد و بگذارد شوگون به راحتی شکستش دهد یاشمشیر را از دست شوگون درآورد و مغلوبش کند؟ اما هیچ کدام اینها را نپسندیده چون هر کدام نوعی از تملق بوده‌اند. آنها که به راه شمشیر می روند نباید که از آن برای تملق سود جویند چرا که شمشیر به معنای زندگی یا مرگ است و پسر در آن لحظه مرگ را اختیارکرده‌است.
شوگون اشک بار رو به پسر کرد که پس نبرد ما چه معنایی برای تو داشت؟ پسر به سختی زبان گشود که به معنی مرگ یا پیروزی بود. شوگون پرسید آیا نه این است که ما از شمشیر برای پس زدن مرگ استفاده می‌کنیم؟ آیا ما با فرار از چنگال مرگ قوی نمی‌شویم؟ پسر سر بلند کرد. لبخند عجیبش را نمایان کرد و گفت زمانی هست که آدمی باید بی‌بیم و تردید مرگ را در آغوش بگیرد.

آن لحظه دری به شوگون گشوده شد. دانست که آنها که به راه شمشیر می‌روند نه در انتظار و رویاروی مرگ که به واقع مرده‌اند. آن کس که مرده است دیگر نمی‌میرد. در لحظه انتخاب قرار نمی‌گیرد چون که پیشاپیش انتخاب کرده‌است... مرده‌است.

شوگون خندید. از برابر پسر و پدر سر فروآورده گذشت و گفت: پسر!... گمان نکنم مردی که بر تو دست یازید دیگر هرگز خواب ببیند.


ترجمه خیلی خیلی آزادی از یک مانگا برای محبوب 


Wednesday, September 14, 2011

برای محبوب

آدمهای داستانها برای محبوبشان کارهای غریبی می کنند: از آتش می گذرند، به دوردستها سفر می کنند، از ثروت و نام و ننگ دست می کشند... جان می دهند.
آدمهای واقعی در کشاکش زندگی روزمره چه دارند که به محبوبشان فدا کنند؟ از این لحظه های خسته کشدار همیشگی به تو چه بدهم؟ از این کلمات دست مالی شده میلیون ها بار بر زبان آمده؟ از این روزمرگی های نخ نما؟
چه سهمی از این ظرفهای نشسته، چه سهمی از تل کتابهای نخوانده روی میز، چه سهمی از بدنی که به خانه می کشم، چه سهمی از خبرهای سهم ناکی که می خوانم به تو بدهم؟
درست است که تو چون حماسه ای بی نظیر و شورانگیزی. درست است که کوچکترین لحظه ها در کنارت به شادترین نقطه های هستی تبدیل می شوند. درست است که خوبی از تو سرریز می کند، به کیک سبوس و کره بادام تبدیل می شود یا به موهایم که کوتاهشان می کنی اما من اینجا، چه دارم که در عوض به تو ببخشم؟ دلم می خواهد جانم را به تو بدهم اما جز غرغرهایم، شکست هایم، خود کوچک بینی ام چیزی در دستم نمانده... اینکه گاهی دلم نمی خواهد در کنارت باشم ، اینکه گاهی با دل تمام پیش تو نیستم از نفهمی ام نیست از بی چیزی ام است و از بی تناسبی آن چه به من می دهی با آنچه من می توانم به تو بدهم.
این داستان بی سر و ته و بی انتهاست. گفتنش فقط یک فایده دارد. اینکه بدانی از همه چیزهای دیگر بزرگتر و عظیمتری. نه کمی و بسیاری که به قول فرنگی چندین اردر مگنیتود!

روش زندگی کردن... روش مردن

حرفهایم ناگهانی و بی مقدمه اند اما به نظر می رسد می دانم چطور زندگی کنم و چطور بمیرم.
من مرزهای وجودم را دیده ام. آنها نزدیکتر از آنی هستند که دلم می خواهد اما سعی می کنم گسترده ترشان کنم و به جای فکر کردن به اینکه چطور محدودم می کنند هر روز هر لحظه هر کاری که می توانم بکنم. سهم خودم را در زندگی آدمها ادا کنم.
اما درباره مرگ... نمی خواهم با ترس منتظرش باشم. من منتظرش هستم. هر روز مثل کسی که منتظر رفیقی است.

Monday, August 1, 2011

افطار به خدا

«الصوم جنّة» سپر و سلاح صوم برگیر. گاهی صایم باش، و گاهی مفطر که اگر همه صوم باشد، محرومی باشد؛ و اگر همه افطار باشد، یک‌رنگی باشد . مگر که مصطفی – علیه السلام – از اینجا گفت: «من صام الابد فلا صیام له» صایم ابد خود یکی آمدکه «الصمد» نعت او بود. «و هو یُطِعم و لا یُطعَم» این معنی بود. صایم الدهر او بود – جل جلاله – دیگران را فرموده است که «صوموا ساعة و افطروا ساعة» تا خود صوم هر کسی از چیست و افطار هر کسی به چیست. شنیدی که صوم چه باشد.» (تمهيدات،‌ صص ۹۱-۹۲)

Wednesday, July 20, 2011

بطالت برای نفس کشیدن لازم است

امروز در گیرودار همه کارهای ضروری و مطلقا ضروری دنیا، روحم زیر دوش آب به هق هق افتاد. نشانم داد که آنچه تاریک و بی زندگانیش کرده، آنچه ملامت بار و گناهکارش کرده آن چیزهایی نیست که من فکر می کنم بلکه گناه نابخشودنی خودپرستی است. گناهم در انجام دادن این کار یا نکردن آن کار نیست بلکه در این است که در این چند وقت هر چه که کرده و اندیشیده ام به حول محور خودم بوده است. انگار که این جهان هیچ نقطه اتکایی بیرون من نداشته است. با خجالت و شرمساری بی پایان از محبوب کوچکم باید بگویم او را هم به کمال و بی خودانه دوست نداشته ام و چه گناهی از این بالاتر؟ محبوب مرا می بخشی؟ آیا خودم خودم را می بخشم؟
تنها کاری که از دستم برمی آمد این بود که امروز را به بطالت شیرینی در تامل به درد روحم بگذرانم و در تلاش برای پیدا کردن نقطه روشنی که درمان خودپرستی ام را آغاز کنم. دوست همخانه رفیق خوبی بود و با من به سیر سرزمینهای دور و ساکت بیکاری آمد. امیدوارم شفا نزدیک باشد.

Wednesday, June 29, 2011

نهاد ناآرام جهان

قلبم آشفته است. قرار نمی گیرد. یک عالمه اشک فروداده دریاچه ام را شوریده کرده اند. قلبم آشفته است. در طوفان ناآرام درونم به دنبال چیزی می گردم که آشوب را بنشاند... چیزی از جنس زیبایی. فقط زیبایی، زیبایی سرشار و بی انتها می تواند آرامم کند. به موسیقی گوش می دهم. نتها هم با آشوب من بالا و پایین می روند. در ذهنم جرقه می زنند. چیزهایی را به چیزهایی وصل می کنند. دستهایم دوست دارند با ضرباهنگ آنها روی کی بورد بچرخند. انگشتهایم دوست ندارند بنویسند. آنها در حسرت نواختنند. همیشه بوده اند. هر لحظه از آنها غافل می شوم به رقص بی معنا ولی دوست داشتنیشان بر می گردند. نوشتن این پاراگراف هی طول می کشد... قلبم آشفته است. حالا انگشتانم هم آشفته شده اند. این جهان، جهان ناآرامی است.

Sunday, June 5, 2011

گوش جان

هر حسی در انسان تربیت می شود چرا که آنچه می بینیم ، می بوییم، می چشیم و حتی لمس می کنیم تنها بازتابی از جهان بیرون است که به آن جهان واقع می گویند. بخش بزرگی که آن را جز به آگاهانه فکر کردن در نمی یابیم، تعبیری است که ذهن از تکانه هایی می کند که عصبها به آن می رساند. به این ترتیب آنچه به آن ذهن من می گوییم است که بوی فرنی بهارنارنج را می آفریند یا می تواند درک کند که چه هماهنگی باشکوهی در طعم برگ بو و فلفل تفت داده شده در روغن و گرد کاری و شکر سس گوجه فرنگی هست. ذهنم این مزه را می آفریند، از آن به تمامی لذت می برد، بر شگفتی و تازگیش اشک می ریزد و چیزی یاد می گیرد که در بار بعدی به تعبیرهایش یا همان آفرینشهایش بعد خواهد داد.

گوش شاید بیشتر از هر حسی در من در سالیان رشدم تربیت شده و همان طور که توانایی تحلیل و درکم بیشتر شده تواناییم در شنیدن صداها و درک نغمه های ناآشنا بیشتر شده. انگار خط مستقیمی توانایی تعبیر و تحلیل و رویارویی با پیچیدگی ها را به گوشم وصل می کند. صداهای قبلا نامفهوم حالا عمیقا معنی دارند. تجربه زندگی و جاخالی نکردن از ترس چیزهای ناشناخته و سخت حالا در قالب لذت از موسیقی هایی که قبلا برایم زیبا نبودند به من برمی گردد.
اینها همه قصه است. آنها را بنه و گوش کن!
کنسرتو پیانوی شماره دوی راخمانینوف:

Friday, June 3, 2011

maiming people's poetry!


© William Manning/CORBIS



برای محبوب

He is my North, my South, my East and West,
My working week and my Sunday rest,
My noon, my midnight, my talk, my song;
I thought that love would last for ever: I wasn't wrong.

Wednesday, June 1, 2011

سرشار از زندگی

حالا که همه اطرافم آکنده از خبرهای مرگ، مرگهای بی هنگام، نامنصفانه، پردرد و بی چاره و عاری کننده انسان از انسانیت است، دلم می خواهد پرتر، سرشارتر، شدیدتر زندگی کنم. زندگی ای که این رنج را تاب بیاورد. زندگی ای که بسازد و از ویرانی سوزاننده این سالها، این مرگها گذر کند

Sunday, May 22, 2011

پیدا کردن چیزهای کمشده

چیزهای کوچکی هستند که عزیزشان می دارم. آنها استعداد غریبی برای گم شدن دارند. باید هر از گاهی همت کنم و صدایشان کنم تا دوباره به سویم برگردند. مثلا صدای مینو. مثلا خاطره پاک کنی که هیچ وقت نخریدمش. شادی اولین باری که یک آهنگ فرانسه را فهمیدم. بعضی کلمه ها مثلا دست سودن یا جان به بهار آغشته. مثلا تابستان پابرهنه از بستر رودخانه گذشت

امروز همت کردم لینکهایی را که دوست دارم دوباره صدا کنم. خوشحالم که بعضی هایشان هنوز می نویسند و آنهایی که نمی نویسند را نگه می دارم تا روزگار دیگری... شاید دوباره بهار شود

Saturday, May 21, 2011

حلزونی بر پایه کوه فوجی


دیروز به همخانه عزیز می گفتم که سی سالگی به من یاد داده که به دنبال هیچ کاری نروم که همین الان خوشحالم نمی کند. جوانتر که بودم مطابق مثل قدیمی فرهنگمان رنج می کشیدم و فکر می کردم رنج همان گنج است. حالا آنقدر عمر کرده ام که بدانم لحظه ای که از زندگیم گذشته، دیگر گذشته گذشته گذشته... لحظه ای که خوش نبوده ام نبوده ام. آینده روشن و درخشان و بیلی که به زیر علم و دانش و هنر جهان خواهم زد، شاید به آن لحظه های آینده رنگی بدهند و شاید ندهند اما نقد عمر رفته که رفته. حرفم این نیست که چنان بی خیال زندگی کنم که انگار فردایی نیست. نه توانش را دارم نه جراتش و نه زندگی همیشه اینقدر مهربان است که بگذارد. حرفم با خودم این است که خوشبختی، آنچه در قلبم حس می کنم، آن چیز کوچک و پیش پاافتاده روزمره باید قبل از هرچیزی و با هر چیزی و در آینده هر چیزی همراهم باشد
به نظرم آنچه این را با شرایط جانفرسای زندگی و رقابت دایمی آدمها و مسوولیت اخلاقی انجام سهم فردی در میراث بشری هماهنگ می کند، همین حرف مریم است. مریم دوست بی نظیر نوجوانی من. این پست، ستایشی از مریم است و از همه ما حلزونهایی که در هایکوی بی نظیر ایسسا از کوه فوجی بالا می رویم، آرام آرام

Friday, May 20, 2011

ratatouille


دو چیز باعث می شود که اینجا پیدایم بشود و باز بنویسم
یکی اینکه امروز متوجه شدم فقط ۴.۶ درصد یا چیزی در همین حدود از آدمهایی که از صفحات ویکی پدیا بازدید می کنند، خودشان چیزی برایش می نویسند یا ویرایش می کنند. از دیروز دارم آرشیو دفترهای سپید را باز ورق می زنم. لحظه تمام شدن وبلاگ به قلبم فشار می آورد. احساس می کنم من هم یکی از آن ۹۵ درصد آدمهایی هستم که فقط غذای خوشمزه ای را به بهای رنج و ساعات عمر دیگران تهیه شده می خورند و حتی برای جمع کردن سفره هم دست بالا نمی کنند

دوم: برای اینکه این احساس را در خودتان جمع و جور کنید و به سمت مثبتی هدایت کنید باید بنویسید اما به جز نوشتن و شاید قبل از نوشتن باید چیزی بپزید. من امشب راتاتویی پختم. مائده ای است که روحهای سرگردان و بیچاره را به سوی نجات رهنمون می گردد. حتی ارواحی که یک سال است پروپوزالشان را ننوشته اند. این ارواح بخت برگشته در بوی ریحان، فلفل، کدو، بادمجان و گوجه و پیاز چیزی را می یابند که حافظ در صحبت دوست می یافت. اضافه کردن پنیر در آخر کار آنها مسافر شهرهایی نامریی می کند در کناره های دیگر جهان جای دارند. این روح لبریز حالا می تواند به نوشتن و باز هم نوشتن فکر کند

Sunday, April 10, 2011

جنگجوی خودمان

می خواستم بگویم جنگجو برگشته... قویتر شده و دنیا را بهتر می بیند. از زخمهایش کمتر رنج می کشد و از دوباره زخم دیدن کمتر وحشت دارد

Wednesday, March 30, 2011

addicted to curry




بعضی ها می گویند بعضی کارها مال بچگی است. از بچگی که رد شدی قباحت دارد و خجالت دارد و غیره اما برای ما بچه های دوران جنگ بچگی نیامده رفته بود. چه بچگی ای وقتی در هفت هشت سالگی در میان تاریکی و آژیر منتظر مردن در بمباران باشی؟ اینست که بنده در کمال لذت و خوشحالی در سی سالگی کارهایی را می کنم که علی الاصول باید در نوجوانی می کردم. تا اینجای ماجرا حرف جدیدی نیست. خیلی از ما همین طور هستیم. نکته جالبش برای من عمق زیاد و درک غیرمنتظره ای است که از این کار به من دست می دهد. تازگی ها معتاد خواندن مانگا شده ام.
اهل فن می دانند که جمع کثیری از مانگاها برای دختران و پسران نوجوان رمانتیک نوشته می شود. اما همان طور که یکی از نویسنده های مانگا نوشته است هدف این مانگاها در ابتدا، روایت کردن داستان بالغ شدن و رشد کردن بوده است. خواندن ماجرای اینکه چطور آدمهای بسیار متفاوت با من رویارویی با زندگی را یاد می گیرند، بی نهایت لذت بخش است. از طرف دیگر رشد سرسام آور تولید مانگا، نویسنده ها را وادار کرده تا برای جذاب و متفاوت ماندن موضوعات جدیدی را تم اصلی مانگا قرار بدهند. اینجوری است که در هر داستان آدم زندگی نویسنده ها، رقاص ها، آشپزها، معتادها، عکاسها، کارمندها و خیلی های دیگر درک می کند و کلی چیز راجع به فنون و حرفه ها متفاوت یاد می گیرد. برای من هر مانگای خوب مثل یک اتنوگرافی حسابی از زندگی ای خبر می دهد که درش به رویم بسته است. آدمهایی با فرهنگها و حتی گرایشهای جنسی نامتعارف از طریق این سرگرمی بچه گانه برایم قابل درک شده اند. احساساتی را که هرگز در خواندن رمانهای جدی ادبیات جهان سراغ نداشته ام تجربه کرده ام. شاید جادوی مانگا همین باشد. وارد شدن در قلمروی زندگی روزمره، داستانهای تکراری، آدمهای معمولی و در دسترس که بر خلاف ظاهرشان هر کدام گنجی برای کشف شدن در خود دارند و ماجراهای روزمره شان همان کلیدی است که در این کشف نفس را بر آنها باز می کند.

نمی دانم شاید رویارویی جدی با هر چیزی که بشر نوشته و ساخته است از مجله های زرد تا ادبیات روشنفکری همین نتیجه را داشته باشد. فهمیدن چیزهایی از دنیاهایی که در آنها نیستیم و از طریق درک دیگران فهمیدن خودمان! همه این قصه ها را گفتم که بگویم دارم مانگای جدیدی می خوانم درباره یک آشپز کاری و در حالیکه در کتابخانه دانشگاه نشسته ام طعم تند و شیرین و عطر خیال پرور دستورغذاهای مانگا چنان نزدیکند که می توانم در دهانم احساسشان کنم

Monday, March 28, 2011

باز هم از محبوب

دیشب دوباره بی قراری و اضطراب به جانم افتاده بود و خوابم را ربوده بود. بعد از ساعتی بیداری کشنده به طرف محبوب غلطیدم. دستم را روی شانه اش گذاشتم که آسوده در خواب عمیقی بوداما نه ... آرامش و تماس بیشترمی خواستم. یکی از دستهایش را از زیر سرش بیرون کشیدم. دستش ناخودآگاه محکم انگشتانم را گرفت. کمی بعد چشمهایش را باز کرد. پرسید حالت خوب نیست؟ بیااینجا و مرا با نیروی مردانه اش در آغوش کشید و کاملا احاطه کرد. مثل بچه ها آرام آرام تکانم می داد و می گفت آرام باش آرام با... در همین فاصله محبوب بیدارخواب کوچک من دوباره خوابش برده بود
آرام شدم. از بودن کنار موجودی که در خواب هم مرا می بیند و درک می کند و آرامش می بخشد و خوابیدم

Friday, March 25, 2011

آواز هزار

شب از نیمه گذشته
در رختخواب دراز کشیده ام و ساعتی است که به صدای بلبلها گوش می کنم. صداها آشفته و شیفته و شوریده به هم جواب می دهند و با هم یکی می شوند. هزارها کیلومتر دورتر از سرزمین گل و بلبل صدای گفتگوی مرغ سحر با گل نوخاسته در همم می ریزد و اشک را از چشمانم جاری می کند

Wednesday, March 23, 2011

چشیدن و رها کردن

به نظر می رسد که نمی توانم افکارم را آن طور که باید و شاید مرتب کنم. برای همین تصمیم گرفتم جوانه ها و جرقه هایی که در ذهنم گاه و بیگاه پدیدار می شوند اینجا بنویسم و به پرفکشنیست درونم اجازه ندهم منتظر شوند تا این کلمات کوچک و پراکنده به کمال برسند

امروز به لذتی فکر می کردم که از خواندن درباره موضوع تحقیقم و واکاوی هر چیز دیگری در اطراف آن و دنبال کردن نشانه های کمرنگ اطراف آنها و رسیدن به دنیاهای جدید و موضوعات جدید به من دست می دهد. این طعم غریب و فروکشنده آن چنان غالب و دعوت کننده است که تا ساعتی دنیای اطرافم فراموشم می شود. وقتی در کتابخانه به خودم می آیم خط لذت، امید و تغییری که در جهان و من حاصل شده است تشویقم می کند که دوباره این دنیا را ببلعم. دورتر بروم دورتر و غریب تر را تجربه کنم و اجازه بدهم چیزهایی که هرگز کنار هم نبوده اند هم آغوشی کنند اما صفحه سفید ویرایشگر و نسخه تصحیح شده ای که استادم جایی در حاشیه اش را نانوشته باقی نگذاشته می گوید رها کن... کی می خواهی تو هم چیزی بسازی که کسی را غرق کند؟ تا کی مصرف می کنی؟ کی از تو چیزی به عمل می آید؟ رها کن
سرگیجه آرام می شود. آتشی که روح را می سوزاند لهیبی می کشد و فرومی نشیند. سعی می کنم بنویسم. این قصه ای را بگویم که حاصل من است. میوه مسیر پیچ در پیچ رهنورد سرگردانی که منم.... اما ندایی هست که می گوید یک جرعه دیگر

Tuesday, March 22, 2011

تمایل به تکرار

کوندرا می گوید
... تمامی محکومیت انسان در این جمله نهفته است. زمان بشری دایره‌وار نمی‌گذرد، بلکه به خط مستقیم پیش می‌رود. و به همین دلیل انسان نمی‌تواند خوشبخت باشد چرا که خوشبختی تمایل به تکرار است.این ایده اصلی پروست هم هست. انگار تمام زمان از دست رفته را نوشته است تا دوباره مزه مادلن در چای را تجربه کند.

من هم چنین آدمی هستم/بودم. هر بار به لحظه هایی از زندگی امروزم نگاه می کردم که سرریز از حس خوشبختی بود می دیدم چیزی از گذشته آن را از لحظات دیگر متمایز کرده است. بوی عطری فراموش شده، نوری شبیه خیابانهای محبوبم، آهنگی که روزی با دوستی تقسیمش کرده بودم، کلمه هایی نوشته بر نامه ای از رنگ‌رفته یا دستهایی شبیه دستهای مادرم
همیشه در درونم نیروی عظیمی را حس می کنم که می خواهد همه چیز را آن طور که هست نگه دارد. نگذارد که باد این لحظه ها این خنده ها این زمزمه ها را با خود ببرد. نگه دارد. نگه دارد و نگذارد تغییر کند یا لااقل آنقدر تکرارش کند که فراموش شدنی نباشد

اینها را می نویسم که بگویم چیز جدیدی در خودم یافته ام که این سال جدید را بر من مبارک می کند. فهمیدم و دریافتم و چشیدم که تغییر چطور در ذات سرشار زندگی جا دارد. چطور همه جهان گونه‌گون و بی همتا هر لحظه در آفرینش نویی است. چطور کهنه‌ها هر چند عزیز و دوست داشتنی با رسم های نو پیوند می خورند، چیزهای پراکنده به هم می رسند و یکپارچگی‌ها متلاشی می شوند و چقدر من همه اینها را دوست دارم. چقدر طالب این روندگی و بی قراریم. چقدر بزرگ شده‌ام

این همه بی قراریت از طلب قرار توست
طالب بی قرار شو تا که قرار آیدت

Monday, February 7, 2011

دستش به کار نمی رود

با خود گفته روزی از آن جا می رود و درباره آنها می نویسد و یک بار هم که شده کسی درباره آنها می نویسد که از چندوچون چیزی که می نویسد آگاه است. اما هیچ وقت دست به این کار نزده، چون هرروزی که نمی نوشته، هر روزی که به تن پروری گذرانده، هرروزی که همان کسی بوده که حالش را به هم می زده، توانایی اش کاهش پیدا می کرده و اراده اش در نوشتن سست می شده، به طوری که دست آخر، دستش دیگر به کار نمی رفته


ارنست همینگوی، برفهای کلیمانجارو